۲/۰۵/۱۳۸۶

هنر سیر و سفر

سه شب، دماوند

شنبه بیست و یکم آبان
من، امیر،سارا،ایمان، رضا و البرز توی اکیپی شش نفره هستیم که قرار است پس فردا برای سعود به قله دماوند عازم شویم. سفر برای من مثل همیشه همان حس رهایی و خلصه ای را دارد که حاصل از ایجاد نوعی تنوع در روند زندگیست. اما این بار داستان کمی فرق میکند.
برای من ماندن در شهری مشخص و جغرافیایی محدود بیش از چند هفته به طرز غریبی کسالت آور است و در طول بیست و چند سال زندگی برای ارضای این حس دست به هر کاری زده ام و مدام در سفر بودم و در شهر خودم که اهمیتی ندارد کجاست سهم بسیار کمی از زمان را گذرانده ام . شهر های زیاد با دنیاهایی متفاوت تجربه کرده ام ولی این بار کمی فرق دارد و میترسم و نگرانم. نمیدانم چرا؟
امیر و ایمان کوهنوردند و بارها دماوند را تا نوک قله رفته اند حتا ایمان دوبار به اورست هم رفته و با این حال نباید جایی برای نگرانی بماند.میداتم نگرایم به جهت ترس از گم شدن و پیش روی تا حد مرگ نیست و بارها به جاهایی سفر کرده ام که به طرز غریبی از مرگ نجات پیدا کرده ام و حتا این نوع سفر برایم جذاب تر است.
به دلیلی مجهول،من که برای سفر به دورترین شهرها از مکان فعلیم بیشتر از ربع ساعت برای آمادگی و بستن چمدانی کوچک وقت نمگذاشتم، اینبار حدود یک هفته است که تمام هم و غمم شده داستان سفر و آمادگی، ورزش ها و تمریناتی را که ایمان سفارش کرده هر روز انجام میدهم (رژیم غذایی). تهیه کوله و وسایل مربوطه حدود یک هفته است که آماده کنار اتاق است و من هر روز سه یا چهار بار مهتویات داخل آن را با لیست ایمان چک میکنم،همه چیز سر جایش است. وضعیت جسمانیم مناسب است و با این وجود نباید نگران باشم ولی با تمام این اوصاف وضع کمی فرق دارد و هر چه به بیست و سوم آبان نزدیکتر میشویم دلهره ای عظیم بیشتر و بیشتر مرا درگیر میکند.

یکشنبه بیست و دوم آبان
برای چندمین بار وضعیت گروه را برسی میکنم: من،ایمان و باقی گروه. از بابت آمدن سارا همراهمان نگرانم ، سارا دختریست وسواسی و برای کوچکترین سفرها مقدماتی بی مورد مهیا میکند،چندین دست لباس،و وسایل بیموردی که از نظر من همه شان را باید دور ریخت. از همان اول هم مخالف آمدنش بودم ولی تصمیم نهایی را ایمان گرفت و من دستم در انتخاب بسته بود. در ابتدا و در طول سفر حتما به مشکلاتی بر خواهیم خورد مثلن ممکن است گشت پلیس به وضعیت گروه گیر بدهد و ما مجبوریم تمام راه را برگردیم.
فکر منهل شدن سفر آزارم میدهد و شاید جزعی از مجموعه دلایلی باشد که نگرانم میکند.
ترسی غریب است و تا کنون تجربه نکرده بودمش. سارا برای من تبدیل به نوعی دلهره مضمن شده که به نظرم عجیب می آید. شاید چون ماهیت سارا را نگرانی و وسواس تشکیل میدهد، حساسیت سفرو جنس متفاوت آن باعث شده که این حس به من نیز منتقل شود. نمیدانم و به هیچ چیز اطمینان ندارم و تمام دلایلی که برای پیدا کردن نگرانیم میجویم به نظرم پوچ و با منطق وجود من ناسازگار می آید.
از سمتی دیگر حماقت رضا نیز اذیتم میکند و تا حدی این تاثیر پذیری از افراد گروه برایم نامعقول است. به گذشته خود که نگاه میکنم همراه بودن با افراد زیاد ی که از شهرها و کشور های مختلف بوده اند(با ماهیت و رفتاری متفاوت،نقاط قدرت و ضعفی که داشته اند) برایم اهمیتی نداشته و به راحتی توانسته بودم با آنها کنار بیایم و به فراموشی بسپارمشان.
عدم نفوذپزیری و استقلال شخصیم را باور داشتم و شاید هرگز فکرش را نمیکردم که اینچنین تاثیر عمیقی از اشخاصی که سالها با آنها بوده ام(البته غیر از البرز) روی من گذاشته شود.
باز هم مطمعن نیستم، شاید تمامی این قضایا هیچ ربطی به تاثیر پذیری از افراد گروه نداشته باشد و شاید زمان عاملی باشد که به تدریج تاثیرش را روی من گذاشته.
از رضا میگفتم که دارای شخصیتی متذلزل و بیفکر است و برای شناخت او همین کافیست که از چند روز مانده به سفرهر شب را به عیش و نوش میپردازد و بساط عرقش هر شب به پاست. از این دونفر که میگذزم پرداختن به وضعیت البرز برایم وحشتناک است، عدم شناخت کامل من از او برایم ابهامی غیر موجه میآورد. در تمام عمرم فقط دو بار البرز را دیده ام که یکبارش تصادفی و بار اول هم شبی بوده که برنامه سفر را میچیدیم.
ضعف و ناتوانی هر یک از اعضای گروه باعث میشود در هر جای سفر که باشیم (به دستور ایمان)سفر را کنسل میکنیم و این یعنی وابستگی، که من هرگز علاقه ای به آن نداشتم .
چند باری که البرز را دیده ام خیلی لاغر بود و به نظرم نیرو و توان جسمانی لازم را برای سفرنداشته باشد.
استدلالها و عقاید گذشته ام هیچ کمکی برای کنار آمدن با شرایط فعلی نمیکند و میتوانم بگویم با خودی تازه و متفاوت طرف هستم. منی که برایم ناشناخته است و شاید پیدایش شخصیت جدید است که باعث ترس و نگرانی میشود.
در تمام زندگی و سفر های بسیاری که انجام داده ام آنقدر قدرتمند بوده ام و ذهن قانونمندم برای تحلیل دنیای اطراف آنقدر کامل و بی نقص بوده که جایی برای ترس باقی نگذارد.
و این بار مساله دنیای بیرون نیست بلکه با خودم طرف هستم، همه چیز ازدرون عوض شده و من،من بی تجربه در این مورد،من استدلالگر و هوشمند، اینبار در برخورد با من جدید کم آورده است.

دوشنبه بیست و سوم آبان
23 آبان به هیچ وجه آن طور که فکر میکردم نیست، ایمان دو بار از صبح تلفن زده و مطمعن از آمادگی من است. از صبح که بیدار شده ام لحظه به لحظه گویا دارویی آرامبخش به من تزریق کنند هردم آرامتر میشوم و رخوتی عجیب در رگهایم میدود.
تا دو ساعت دیگر باید سر قرار حاضر باشم، کوله و باقی وسایل همه آماده و جلوی در است ومن آماده جایی نزدیک به در و کوله روی زمین نشسته ام. باید از خانه بیرون بروم چون در غیر این صورت به موقع سر قرار نخواهم رسید. تمایلی به رفتن ندارم و نه حتا انگیزه ای . شاید بروم ، نمیدانم و برایم مهم نیست و فکرش را هم نمیکنم. سکون بر من قالب شده و از رفتن جلوگیری میکند.
دستهایم بی حرکت مانده و قدرت و توان جابجا شدن را ندارد و چشمهایم ثابت است و گویا ثباتی عظیم بر ولوله و شور و هیجان سفر غالب شده و به من اجازه رفتن نمیدهد.
باید بروم، بچه ها منتظرم هستند و نرفتن من یعنی منهل شدن برنامه و به دستور ایمان اگر حتا یک نفر هم نیاید سفر را کنسل خواهیم کرد. این بار مسِولیت و این وابستگی افراد گروه به من نیز تاثیری نمیکند. میخواهم به حال خودم باقی بمانم. هیچ چیز دست من نیست و قدرت و اراده از من گرفته شده و چون حیوانی هستم که در مردابی از سیمان گرفتار شده و آگاه از سرنوشت خود دست از تلاشی ابلهلنه برداشته است و سر انجام داستان برایش مهم نیست و به آرامشی عجیب مجال میدهد تا هر لحظه بیشتر در وجودش رخنه کند.