خوب تیزش کردهام. حسابی تراشیدمش. وسوسهی شکستن، فشار دادن! شروع میشود. طاقت نمیآورم. فشار میدهم. بالاخره میشکند. تبش هم میخوابد البته.
۳/۰۷/۱۳۸۸
میدانم که گاهی دلت برای خودت تنگ میشود. میدانم که میگویی بد میشود نگو پدرسگ! آخر چرا اینقدر گیر دادهای که نگو؟ بگذار بگویم لامصب را. دق میکنی ها! حالا باز هم لوس بازی در میآوری که نمیشود و دیگر من آن من سابق نیست و برای چه بنشینم بنویسم! وهمینطور هزار تا مزخرف دیگر تحویل خودت میدهی. الان هم اگر زود میآمدی، اگر وقت داشتی دلت میخواست چیزی بنویسی. اینجا را کمی خط خطی کنی. ولی آنقدر میترسی که سیر بد نوشتههایت تورا باز دارد از ادامه. میترسی. از خودت هم. اگر بدانی که وقت زیادی داری خیالت راحتتر هم میشود. میدانم که حالا عین سگ داری وسوسه میشوی. انگار که دارد شره میکند روی میز. انگار سر که رفت دیگر نمیترسی. تهاش هم انگشت میکشی. هزار صفحه انگار که کم است. وقتی نمینویسی حس میکنی نزدیکتری ولی دور شدهای. به ناکجاآبادی میروی و دیگر تو را مسکنی نیست که ولولهات را وا دهد. کماش کند لااقل. و هنوز درگیر میشوی. درگیر چیزهای جزعی. جزعیاتی بیخود و نه آن جزعیاتی که خوب است. لذت دارد. وقتت را تمام میکنی و میترسی که بترسی. فقط بلند شو آن قبای خاکستریت را هم بتکان. و سیگاری آتش بزن. گوشهی ردای بلندت را کناری بزن تا برق کفشهای قرمزت چشمت را بزند.
سر هر میز شمعی روشن است! ولی نشانی از هیچ کجا ندارد، ولی هیچ چیز را تداعی نمیکند و فرقی هم ندارد روشن یا خاموش. فقط یادآوریست. یادآور جایی که شمعی روشن بود و نشانهای از زنده بودن را احیا میکرد. ولی اینجا چیزی احیا نمیشود و انگار که منتظر کسی هستی که یک موقعی و یک جایی که شمعها نشانه داشتند، میآمد! این ضعف گسترده را بدن تحلیل نمیکند، من میکنم. این کلمات را سُر و بیهودگی را هل میدهم با جوهر روی کاغذ. روی نوری که شمع دارد اینجا و روی این راوی سوم شخص که نیست انگار و حضورش را بیوقفه میجویم و برای کاری که انجام میدهد ارزشی نمیگذارم.
۲/۳۰/۱۳۸۸
۲/۲۸/۱۳۸۸
Better if I could find the words to say
Whenever I take a choice it turns away
I'm worn, tired of my mind
I'm worn out, thinking of why
I'm always so unsure
I battle my thoughts I find I can't explain
I've travelled so far but somehow feel the same
I'm worn, tired of my mind
I'm worn out, thinking of why
I'm always so unsure
I'm always so unsure
I'm worn, tired of my mind
I'm worn out, thinking of why
I'm always so unsure
I'm always so unsure
I'm always so unsure
I'm always so unsure
I'm always so unsure
I'm always so unsure
I am alive when I sleep
Why am I not in all that I got?
I can't find no one to blame
Stand, stand, damned one
Damned one
Damned one
Damned one
I am one
Damned
One
Where do I go?
Threads-Portishead
۲/۲۶/۱۳۸۸
۲/۲۵/۱۳۸۸
یک جایی را، یک موقعی کم آوردهام انگار. یعنی این جا پیدا نمیشود آن موقع، مال همانجا و همان مکان است انگار. تلخی حضورم را به این وحشت افسار گریخته سنجاق میکنم. از این همهمه و سر وصدای تکراری گریختهام و شبیه به احمقهایی که از گول زدن خودشان وحشت دارند، اینجا نشستنم یادآور یک موقعهایی هست. یک زمانی که خودم را اینجوری درمان میکردم! و مینوشتم از خستگیهای مدام و دردهای دیگر که بیهوا میدویدند توی وجودم و رخنه کردنشان آرام و بیصدا بود.
و اینکه حالا، اینجا خوابآلودگی هجوم میآورد و نمیتوانم بگذارم که آرامآرام نم بکشد ته وجودم. ناگهان حمله کرده است و این زمان به حال بیهوشی نشستهام؛ به حال خوابآلودگیی که رحم نمیشناسد. و از این نوشته لذتی مدام را سعی دارم تزریق کنم به این عامل غیر قابل کنترلشونده. به این بیخوابی مشهود که راهی برای فراموش کردن نگذاشته و دیگر کنترل نمیشود.
حالا که عین اسب نر خواب داری در وجودت،در مغزت،در پشت چشمهایت،زیر پوست و توی بدنت؛ آرام نمینشیند این ولولهی بیربط و عبوس و کمی وحشتناک، که تا میخواهی چشم بگذاری حمله میکند به ذهن و فکر خواب را میرباید لامصب! عین جنگ است، جنگهای قدیمتر. اصیلتر و موجزتر. مثل موقعی که حمله میکند سپاه مقابل و سیل شمشیر و فریاد است که میرباید هوش را و دیوانه میشوی. و نمیدانی که چرا یکهو بی دلیلی همچون اسبی که رم کرده است،وحشی میشوی،ثم میکوبی و نعره میکشی.
چشمهایم میسوزد. این بار از خواب است و فقط خواب. و دوست دارم روی این کلمات دراز بکشم، آرام. و بخوابم روی بالا بلندای این حروف.
و اینکه حالا، اینجا خوابآلودگی هجوم میآورد و نمیتوانم بگذارم که آرامآرام نم بکشد ته وجودم. ناگهان حمله کرده است و این زمان به حال بیهوشی نشستهام؛ به حال خوابآلودگیی که رحم نمیشناسد. و از این نوشته لذتی مدام را سعی دارم تزریق کنم به این عامل غیر قابل کنترلشونده. به این بیخوابی مشهود که راهی برای فراموش کردن نگذاشته و دیگر کنترل نمیشود.
حالا که عین اسب نر خواب داری در وجودت،در مغزت،در پشت چشمهایت،زیر پوست و توی بدنت؛ آرام نمینشیند این ولولهی بیربط و عبوس و کمی وحشتناک، که تا میخواهی چشم بگذاری حمله میکند به ذهن و فکر خواب را میرباید لامصب! عین جنگ است، جنگهای قدیمتر. اصیلتر و موجزتر. مثل موقعی که حمله میکند سپاه مقابل و سیل شمشیر و فریاد است که میرباید هوش را و دیوانه میشوی. و نمیدانی که چرا یکهو بی دلیلی همچون اسبی که رم کرده است،وحشی میشوی،ثم میکوبی و نعره میکشی.
چشمهایم میسوزد. این بار از خواب است و فقط خواب. و دوست دارم روی این کلمات دراز بکشم، آرام. و بخوابم روی بالا بلندای این حروف.
۲/۲۰/۱۳۸۸
به ازای هر دوره خفقان فکری که انتهایش به یک شوک عظیم ختم میشود، هر دوره ای که آخرش را با وحشتی عظیم در گذر است؛ یک شروع عجیب و خلاقانه دارم. یک آرامش مطلق که با نسبیتی منقطع و بی درنگ همراه می شود. و گریزی نیست هر بار جز به آفرینش. و دور بعدی گویی که ته اش بیشتر ادامه دارد. تسلسلی بالیده و گسترشی کیفی اندازه ای نامفهوم و بی ربط است که گویی حرفی برای گفتن نمانده است. شوک انتهایش قوی تر و زمان انهدام آن بیشتر از قبلی ست. ولی هر بار شروعی بدتر و مخوف تر که شاید دست خوش آن ضربه ای است که تکان داده همه چیز را و یا ساکن کرده است همه ی اعضا را که تا بیاید و یادم برود و شروع کنم، این اولِ دوره که خلاقانه بود کم کم تمام میشود.
نه، عاشق نیستم دیگر، هیچ چیز نمی آید بیرون از این جعبه ی محکم. این جا را که زمانی فوران میکرد هر از گاهی، حالا هیچ را هم توان بیرون راندن ندارد. لمس شده است انگار. وا د اده است حسابی، کاری هم به کار کسی و چیزی ندارد. یعنی ولوله است این، آرامشی هم نیست. نه، این شور و هیجان نیست. ولوله اش بد است. عاشقانه نیست. دوستش ندارم و میرانمش ولی رانده نمیشود. نمی خواهمش ولی هست. هست و گند زده به این هستیِ اینجا. به این همه راه جالب و هیجان دار گند زده است. ای گندت بزنند که گند زده ای به تمام این هستیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)