۶/۳۰/۱۳۸۸

فهمیدم که گذشته از خویشان فرانسواز، دیگر آدمیان هر چه از او دور­تر می­زیستند بدبختی­هایشان بیشتر دلش را به درد می­آورد.آبشار اشکی که با خواندن خبر نامرادی­های آدم­های ناشناس در روزنامه  می­ریخت،همین که پای آدمی به میان می­آمد که فرانسواز می­توانست او را اندکی مشخص در نظر آورد زود خشک می­شد. خدمتکار آشپزخانه در یکی از شب­های پس از زایمان دچار دل­پیچه­ی سختی شد؛ مادرم ناله­های او را شنید، بلند شد و فرانسواز را بیدار کرد که بی هیچ دل­سوزی گفت همه­ی آن سر و صداها بازی است و زنک میخواهد «ادای خانم­ها را درآورد.» پزشک که از پیش بیم چنان دل­پیچه­هایی را داشت، نشانه­ای را در یک کتاب پزشکی  که در خانه داشتیم گذاشته و صفحه­ای را مشخص کرده بود تا چگونگی کمک­هایی را که می­شد به بیمار داد آنجا بخوانیم. مادرم فرانسواز را دنبال کتاب فرستاد و سفارش کرد نشانه را گم نکند. یک ساعت گذشت و فرانسواز بر­نگشت؛ مادرم ناراحت شد و پنداشت او رفته و خوابیده است، و خود مرا به دنبال کتاب به کتاب­خانه فرستاد. در آنجا فرانسواز را دیدم که خواسته بود مطلبی را که با نشانه مشخص شده بود بداند، توصیف تخصصی آن نوع دل­پیچه را می­خواند و هق هق گریه می­کرد، چون بحث یک بیمار نمونه در کار بود که او نمی­شناخت. با خواندن هر کدام از عارضه­های درد آلودی که نویسنده متن برشمرده بود به صدای بلند می­گفت«وای! یا حضرت مریم، یعنی ممکن است خدا بخواهد یک انسان بدبخت بی­نوا را این­قدر زجر بدهد؟وای!بیچاره»
اما همین که صدایش کردم و به بالین «نیکی» جوتو برگشت چشمه­ی اشک­هایش خشک شد؛ دیگر نه توانست آن حس خوشایند دلسوزی و مهربانی را که خوب می­شناخت و اغلب با خواندن روزنامه­ها دستخوشش می­شد، و نه هیچ حس خوشایند دیگری از این نوع را از ملال و خشمی باز شناسد که بیدار شدن در نیمه­ی شب به خاطر خدمتکار آشپزخانه در او برانگیخته بود، و با دیدن همان زجری که خواندن شرحش او را به گریه انداخته بود جز غرولند ترش­رویانه و حتا نیش­خند­هایی وحشتناک چیزی از خود نشان نداد، و هنگامی که پنداشت رفته­ایم و دیگر صدایش را نمی­شنویم گفت:«چشمش کور می­خواست از آن کارها نکند! رفته کیفش را کرده، حالا برای ما بازی در می­آورد! یک جوان باید خیلی فلک­زده باشد که به سراغ این بیاید. آه! طرف­های مادر بی­نوایم چه خوب می­گفتند که: گر کسی بر کون سگ عاشق شود/آن برایش چون گل سرخی بود»

در جستجوی زمان از دست رفته/ جلد اول
مهدی سحابی/ نشر مرکز

۶/۱۹/۱۳۸۸

TAXI METER

مشهد_میدان تقی­آباد. منتظر تاکسی هستم برای سجاد. بعد از حدودن بیست دقیقه مسیر ماشین سجاد است. سوار می­شوم. پیکانی درب و داغان که تقریبن هیچ قسمتی از آن سالم نمانده است. فقط قابلیت پیش رفتن در مسیر را دارد. صندلی عقب آن گوشه می­نشینم.
تا از شلوغی دور میدان و حجم انبوه آدم­هایی که شاش از دماغشان می­آید حرف از دهانشان نه می­گذریم، مسافری نیست. راننده ماشین مردی میان­سال است. از آن میان­سالهای کوک و شنگول و از آنهایی که بدون این­که برایش مهم باشد یکریز ور می­زند و برایش اهمیتی هم ندارد که تو به مزخرفاتش توجه داشته باشی یا نه. یکریز ور می­زند و حتا به تو نگاه هم نمی­کند و عکس­العملت برایش مهم نیست. خیلی دوست دارم بدانم وقت­هایی که کسی  توی ماشین نیست باز هم بلند بلند ور می­زنند یا نه. این جور آدم­ها فقط نیاز به یک گوش دارند. مثلن گوش­های آویزان از از آینه­ی جلوی ماشین. و این گوش­ها دلیلی بر وراجی مدامشان است.
آنقد ترمز میزند که حالم به هم می­خورد. بالاخره یکی سوار می­شود. ریشو و ظاهرن احمق. صورت باریک،شکم بر آمده و دهانی که بوی گند می­دهد. و ردیف دندان­هایی زرد که آنقدر بین­شان فاصله هست که تکه­ای سبزی یا هر گند دیگری تا وعده­ی بعدی غذا بین­شان بماند. کله­ی تُنُک این مرد خرفت رنگش به زردی میزند که زیر این آفتاب گویا گندیده است. از جلوی توده­ی شلوغ دیگری رد می­شویم. 
مسیرهای کوتاه را سوار نمی­کند. صرفه ندارد. حالا خالی تا خود سجاد رفتن را ترجیه می­دهد. نیرویی مخفی و اراده­ای پنهان به­اش دستور می­دهد که سوارشان نکند. ولی همین غریزه­ی کثیف، به مغز پف کرده­اش دستور می­دهد که برای دختری که تا میدان ملک­آباد بیشتر نمی­رود، ترمز کند. دختر عقب روی تنها جای باقی­مانده می­نشیند. بوی مخلوطی از انواع کرم­ها، عطر­ها و هر گه دیگری تمام ماشین را می­گیرد. راننده بر می­گردد تا به بهانه­ی پرسیدن دوباره­ی مسیر قیافه­ی دختر را محکی بزند. بر که می­گردد می­بینم که دماغ نافرمش به طرز وحشیانه­ای زمخت است. سبیل بارییکش رنگی بین قهوه­ای و زرد دارد و عرق از روی سر نسبتن تاس­اش به روی شقیقه­ی گود افتاده­اش می­ریزد. مکثی زیاد طولانی می­کند و سرش را به سمت جاده بر­می­گرداند. حالا متوجه یقه­ی زرد و گند افتاده­­اش شده­ام که ماه­هاست رنگ آب ندیده است. 
دخترک روسری­اش را که تا فرق سرش عقب رفته با بی­میلی کمی جلو می­کشد و با تکانی طوری خودش را از بغل دستی­اش دور می­کند که گویی هر لحظه احتمال تجاوزی وحشیانه از آن سمت می­رود. مرد نا­خود­آگاه تکانی به خودش می­دهد و کمی سمت من می­سُرد ولی بلافاصله به حالت قبلی بر می­گردد. 
کمی مانده تا به ملک­آباد برسیم. مسافری در جای بی­ربطی به طورش می­خورد. راننده ناگهان ترمز می­گیرد. حدودن وسط خیابان ، کمی این ور تر و چند متر دورتر از مسافری که آرام آرام سمت ماشین می­آید. این وسط موقعیت مناسبی برای دید زدن دختر از آینه­ی جلوی ماشین است. مسافر، تا حدی کند و بی­رقبت به سمت ماشین می­آید که به راننده حالی کند که باید از دنده­ی عقب استفاده کند. چند لحظه مکث پوچی می­کند. دست راستش را از روی فرمان آهسته سُر می­دهد سمت دنده و حجم زمخت دستش روی آن ولو می­شود. هنوز گویا تصمیم قطعی برای تعویض دنده ندارد و این حجم جرم گرفته­ هنوز آن­جا ولوست و انگشتانش آزادانه بر اثر لرزش دنده می­لرزند. زمان میگذرد و دنده را کمی محکم­تر می­گیرد و  نوک انگشت­هایش به مانند گیاهان گوشت­خار دور گردی دنده جمع می­شود. سرک را بر می­گرداند و یک چشمش یه دختر و آن یکی روی جاده است. صدای قیژ فشردن کلاج به گوش می­رسد و آهسته دنده را به پایین فشار میدهد. اول صدای برخورد چرخ دنده­ها را می­شنوم که به خاطر بد گرفتن کلاج است و بار دوم با صدای کمتری دنده جا می­خورد ولی هنوز کلاج را ول نکرده و پای دیگرش روی ترمز است. این کودن گندیده سعی دارد تا جایی که امکان دارد ماشین را تکان ندهد و بهتر است خود مسافر بیاید. بعد از گذشت زمان نسبتن طولانی، کلاج را آرام آزاد می­کند و  ماشین با سرعت کم به سمت عقب حرکت می­کند. نیمی از فاصله­ی بین مسافر و ماشین طی می­شود و راننده کلاج و ترمز را می­گیرد. حرام­زاد ه­ی عوضی به همین مقدار رضایت می­دهد. باشد که نیمی از مسیر را مسافر طی کند. قبل از سوار شدن دوباره مسیرش را می­گوید: سجاد می­ری آقا؟ و راننده با حس بامزگی می­گوید: بیا بالا خوش­تیپ!
سوار می­شود و راه می­افتیم. هنگام راه افتادن بدون راهنما و با زاویه­ی شدیدی به وسط خیابان میرود و ماشین­هایی که منحرف شده­اند، صدای بوق و فحش­شان با هم می­آمیزد و راننده آهسته چیزی زمزمه می­کند. به خودش تلقین می­کند که حق با اوست و گور پدرشان! 
هنوز دنده را به 3 عوض نکرده که دختر می­خواهد پیاده شود. همان­جا دو نفر  دیگر سوار می­شوند که گنده­ترشان عقب می­نشیند و آن باریک­تره می­چپد آن جلو کنار مسافر دیگر.
هوای دم کرده­ی ماشین و آفتاب داغ که از پنجره­ی سمت من روی هیکلم می­تابد، موقعیتی غیر قابل تحمل به وجود می­آورد. سعی می­کنم شیشه را کمی پایین بدهم ولی دستگیره­ای در کار نیست و نه حتا دستگیره­ای برای باز کردن در. این در هیچ چیز ندارد.

۶/۱۷/۱۳۸۸

بعله، میشود گاهی اوقات که آن قدر هر چیزی را از نوع مرغوبش خوانده ای، یادت میرود چقدر باید لذت ببری. بعد راه حلش این است که کتاب خوب را ببندی و بروی سراغ ادبیاتی ضعیف. چند داستان کوتاه بد که بخوانی هی ضعف هایش می زند توی ذوق و هی ارضا نمی­شوی. بعد همین موقع است که باید بروی سراغ اصل جنس و ببینی که چگونه به ارگاسم می رساند آدم را.  چطور نیشت باز میشود بعضی جاها از این همه نویسنده بودن نویسنده و این که این همه بلد است کارش را.