آپارتمان 69 یا چگونه یک رابطه جنسی را بدل کنیم به یک ارتباط گمشده ی پاک
1
شاهد را توی راهروی ورودی آپارتمانمان دیدم. از تیپ پسرهای خل و جل بود. صورت کشیده با ریش چند روزه و سر و وضع ژولیده و بوی عطر هرمس مدیترانه. توی آسانسور سر بحث را باهاش باز کردم. خیلی کم حرف بود ولی احمق به نظر نمیآمد. من توی اتاق شماره 69 زندگی میکنم، با چند تا از دوستام. «تو این ساختمون زندگی میکنی؟»
« چیزی گفتی؟»
«گفتم تو هم تو این آپارتمان میشینی؟»
« آره»
« خیلی وقته؟»
« از وقتی یادم میاد»
« تا حالا ندیده بودمت؟»
« باید میدیدی؟»
« چی!»
« میخوام اینجا یه سیگار بکشم»
« وقت نداری، من باید برم. توی همین طبقهای؟»
جملهام را تمام نکرده بودم که سیگاری در آورده بود و داشت روشن میکرد. آسانسور ایستاد. در باز شد. کسی بیرون نبود، چند لحظه بهش خیره ماندم. کامش را که گرفت سرش را به نشانهی تایید حرفم تکان داد. من رفتم سمت اتاق خودمان . شاهد رفت در اتاق 63 را زد. همانجا تصمیمم را گرفته بودم، باید مخ این پسرو بزنم. از دفعهی بعد که دیدمش یک هفته نگذشت که باهم توی تختخواب بودیم. این پسر یک دیوانهی تمام عیار بود که میشد به راحتی هدایتش کرد به هر مسیری که میخواهی. لذت میبردم از اینکه اذیتش میکنم. بهش دروغ میگویم و باور میکند سریع. یک طورهایی ارضا میشدم با به بازی گرفتنش. اینکه به راحتی قبول میکند همه چیز را. همیشه از گول خوردن لذت میبردم. از اینکه مرا به بازی گرفتهاند و من خودم را آزادانه بازیچهی دست این و آن قرار میدادم. ولی اینبار ،من بودم که کسی را بازی میدادم. کسی که مثل هیچ احمق دیگری نبود. کسی که ظاهرن دل داده بود. تجربهای تازه است این تردیدی که دارم. و کمی عجیب البته.
2
حالا شاهد از حمام آمده و دارد خودش را خشک میکند و من نیز آماده میشوم برای یک همخوابگی دیگر. یک لذت بینظیر که زیر اندام این پسرک ساده دل و دوست داشتنی تجربه میشود. مینشیند لبهی تخت. به من نزدیک میشود. ضربان قلبم چندین برابر میشود. لمس میکند مرا. میبوسد. در آغوش میگیرد و در هم میلولیم. خوب بلد نیست کارش را. که چطور موقع سکس مرا بازی دهد.که به موقع مرا به اوج برساند. به لحظهی دلخواه.راحت میشود. شاهد کنار من دراز میکشد. سیگاری روشن میکند. حرفی نمیزنم تا او شروع کند. او هم شروع نمیکند. کسی میخواهد در را باز کند.در را قفل کردهام. معمولا این ساعت از روز هیچکدامشان نمیرسند. در میزند. شاهد با سوالی که در چهرهاش است مرا نگاه میکند. فکر عجیبی به ذهنم رسیده. میخواهم کمی بیشتر بازی دهمش. از آن ور در صدای فرهاد - همخانهام - میآید. با ترسی عمیق در چهرهام و حسی که انگار باید واقعیتی را الان رو کرد زیر لب میگویم: «شوهرم». چهرهی شاهد همان طور متعجب میماند. انگار چیزی میخواهد بگوید ولی نمیگوید. « فقط سریع باید یه جایی قایمت کنم الان»لباسها را کنار میزنم، کمد اتاق را کمی خلوت میکنم و آن پایین مینشانمش. کلمهای حرف نمیزند. خواهش میکنم صدایش در نیاید تا من خبرش کنم. در کمد را میبندم. در خانه را باز میکنم. فرهاد میخواهد چیزی بگوید. نمیگذارم. دهنش را میگیرم و آرام برایش داستان را توضیح میدهم. از حماقت من خوشش آمده. شانس آوردم، اگر همخانهی دیگرم بود همه چیز را به هم ریخت. با فرهاد میرویم توی اتاق. اشاره میکنم تا مرا ببوسد.لعنتی طوری مرا میبوسد که وسوسه میشوم. وحشیام میکند دوباره. شروع میشود. همچنان که با فرهاد سکس میکنم(مرا میگاید؟) ،از حضور شاهد در کمد با آگاهی تمام لذت میبرم. فرهاد کارش را خوب بلد است. راحت میشود. هر دو راحت میشویم. چند جملهی مزخرف برای ظاهر سازی میگوید و میرود تا دوشی بگیرد. من مثل احمقها لبهی تخت نشستهام و لبخند عجیبی که خودم هم نمیدانم معنایش را ،روی لبم مینشیند. آهسته خودم را به در کمد میرسانم. گوشم را به در میچسبانم. «شاهد؟» صدایی نمیآید. در را باز میکنم و چهرهام را شبیه کسی میکنم که به اجبار به اشتباهش اعتراف کرده ولی ناراضی نیست هنوز. هنوز عاشق است و این دلیل را توجیه بزرگی بر دروغش مییابد. خلاف انتظارم ،ترسی در چهرهی شاهد دیده نمیشود. به من خیره شده است.«رفته دوش بگیره، زیاد وقت نداریم. بهتره سریع از اینجا بری» بیخیال؛ دارد هنوز به من نگاه میکند. جوابی نمیدهد. دلهرهای غریب ناگهان به جانم میافتد. «شاهد؟ خواهش میکنم عجله کن» چیزی نمیگوید و فقط سرش را کمی بالاتر میآورد. «چه مرگته شاهد؟ دیوونه شدی؟ سریع بیا بیرون تا نیومده» چند سرفهی ریز میکند و آرام میگوید«نه، دوست دارم این تو بمونم» حوصلهی این مسخرهبازیشو ندارم. یه جورایی دارد عصبیام میکند. دستش را میگیرم تا بیرون بکشمش. به شدت مقاومت میکند. دستش را چنان سریع و محکم از دستم بیرون میکشد که چند متری عقب میروم. میافتم لبهی تخت. کمی ترسیدهام خوب. نمیفهمم چش شده. خونسردی و آرامشی که الان دارد مربوط نیست به آدمی که میشناسم. دستش را که جدا میکند کمی در کمد به سمت دیوار میرود. میچسبد به ته کمد. «خواهش میکنم ازت. شاهد. اصلن نمیخوام اوضاع از این بدتر بشه. کار کثیفی کردم. میدونم. جون هرکی دوست داری بیا بیرون. الان فرهاد پیداش میشه.» فقط سرش را تکان میدهد. حسابی گیج شدهام. با این کارش چه چیزی را میخواهد ثابت کند. لبه تخت چمبره میزنم و سرم را مابین دستانم فشار میدهم. «رفت؟» آهسته میگوید. سرم را بالا میآورم. فرهاد دم در ایستاده است. با حولهی حمام. لبخند شیطنت آمیزی بر لبش است. نمیتوانم بخندم. انگشت اشارهام را جلوی دماغم میگیرم. به بیرون از اتاق میکشمش و همه چیز را میگویم. «به هیچ ترفندی بیرون نمیاد. انگار قاطی کرده. رفتارش یه جوریه. خیلی نگارم فرهاد. چیکار کنیم؟» طوری نگاهام میکند که انگار مزخرف میگویم. تقریبن همینطور است. «بزار همون تو بمونه. میرم تو اتاق بخوابم. بگو رفت بیرون. حوصلش سر میره میاد بیرون» میرود سمت اتاق خودش. « نخواب احمق. من با این چیکار کنم؟ یه طورایی میترسوندم.»
«خر نشو دختر. فقط یه کم ترسیده.»
« نرو تو اتاق! واقعیتو بهش بگم؟»
« ببین! این مشکل من نیست. هر وقت من یه دخترو کردم تو کمد خودمم میارمش بیرون»
« چرت نگو فرهاد الان.»
جواب نمیدهد. میرود توی اتاق و در را از داخل قفل میکند. حالا من ماندهام با این پسر توی کمد. میروم توی اتاق و در کمد را باز میکنم. همان جای قبلیست. « رفت بیرون. ولی زود برمیگرده.» مینشینم پایین جلوی کمد. کمی به جلو خم میشوم و دستاش را میگیرم. آرام میبوسماش. مثل احمقها گریهام گرفته. شاهد با سمت چپ پایین کف دست راستش اشکهای یک سمت صورتم را پاک میکند. «متاسفم سارا. نمیتونم از این تو بیام بیرون. فقط میخوام که اینجا بمونم.» کلمات را آرام میگوید. خیلی آرام. « ببین شاهد، کاری که من توی یک ساعت پیش انجام دادم خیلی بدتر از اون چیزیه که تو فکر میکنی.»
«مهم نیست»
«اون یارو که من باهاش...»
«گفتم مهم نیست»
«تو چه مرگت شده؟ ازت خواهش میکنم بیا بیرون بشینیم با هم صحبت کنیم.»
سرش را میچسباند به دیوار. خیال بیرون آمدن ندارد.
دو و نیم ساعت میگذرد تا فرهاد از اتاق بیرون بیاد. تمام این مدت یا روی تخت نشسته بودم یا عرض اتاق را راه میرفتم. کلافه و بیتاب و بیقرارم. گاهی هم در کمد را نیمه باز میکردم و شاهد همانجا بود. فرهاد میآید تو. نگاهی به من میکند و بعد چهرهآش در هم میرود. با دست راست کونش را میخاراند. سرم را تکان میدهم. میرود سمت کمد. از جا میپرم و بیصدا هلاش میدهم کنار. بیرون اتاق میرویم. «هنوز اون توی» دستش را از دستم میکشد. «باشه، باهاش صحبت میکنم. میارمش بیرون»
«نمیشه، نباید بفهمه. اوضا بدتر میشه ها»
« اون احمقی که اون تو هست باید یه جوری بیاریمش بیرون»
«خودم درستش میکنم»
«سه ساعته اون توی کمده، تا حالا باید یه کاری میکردی خوب. الان خودم میندازمش بیرون»
«توی اتاق نمیای»
سعی میکند از کنار من رد شود. با تمام زوری که دارم چهار چوب در را میگیرم. هل میدهد. من بیاختیار داد میزنم. فرهاد سرش را کمی جلو میآورد «هی! توی کمد بهت خوش میگذره؟» با فریاد میگوید. تلفن فرهاد زنگ میزند. شیرینه. دوست دخترش. فورا بیرون میرود. تن صدایش تغییر میکند. من کمی نفس نفس میزنم. در کمد را باز می کنم.« فرهاد هم خونهایمه. لعنت به من! بیا بیرون شاهد. چیکار کنم؟ هر گهی بگی میخورم» هیچ تغییر خاصی در چهرهاش نمیبینم. گریهام میگیرد. نمیدانم دلم به حال خودم میسوزد یا شاهد. صدای فرهاد کمی از آن طرف بلند میشود. ده دقیقه راه میروم. فرهاد میآید. وسط اتاق میایستد و به من زل میزند. سمت کمد میرود. قبل از اینکه کاری کنم در را باز میکند. یقهی شاهد را میگیرد و به سمت بیرون میکشد. شاهد چهار چوب در را به طرز مضحکی محکم چسبیده. یقه پاره میشود. فرهاد کمی عقب میرود و مرا متعجب نگاه میکند. من هم. میرود سمت در. « برگشتم توی خونه نباشه» بیرون میرود. «سارا» آهسته و بیرمق از توی کمد صدا میآید. «جانم؟»
« باید بشاشم» چیزی نمیگویم. «یه ظرفی بده تا کارم و بکنم»
« دیوونه شدی شاهد. بیا بیرون عزیزم» این جمله را با بغض میگویم. نزدیکش میشوم. میبوسمش. گریه میکنم. میروم از آشپزخانه یک ضرف یک لیتری خالی میآورم. شاهد میشاشد. ظرف را کنار در میگذارم. پایین کمد مینشینم شاهد را نگاه میکنم. دو ساعت میگذرد. در باز میشود. پوریا هم خانهی دیوانهی دیگرم. یک روانیه کامل است. 6 ماه زندان و 1 سال بیمارستان روانی بوده. حالا هم معلوم نیست کجاها میرود. همیشه هوایم را داشته. «سارا؟ این فرهاد چی میگه؟» میآید تو. «یه چیزایی راجبه کمد میگفت»
«دیوونه شده»
« برو کنار ببینم» توی کمد را نگاه میکند. «این کسخله هنوز این توی»
«خفه شو و برو کنار»
«ببینم تو چرا بیرون نمیای؟»
«ولش کن اونو، من بهت توضیح میدم»
«نمیخواد الان میارمش بیرون»
میرود از آشپزخانه یک ظرف یک لیتری خالی مشروب میآورد. روبروی شاهد میایستد. شیشه را بالا میگیرد. «تا 5 میشمرم گورتو گم میکنی بیرون» شروع به شمردن میکند. تا 3 میشمرد. جلوی پوریا میایستم. « چه غلتی داری میکنی؟» به شمردن ادامه میدهد. پنج را میگوید و مرا هل میدهد کنار. شیشه را محکم توی سر شاهد میزند.
یک بار که دست میکشیدم بین موهای شاهد. یک چیزی حس کرده بودم. انگار یک جای زخم. یک داغ قدیمی و بد. هر بار دستم به زخم میخورد، انگار که چیزی یادش میآمد. داغی تازه میشد هر بار. و من، با کنجکاوی عجیب این درد را تازه میکردم انگار. تاب میآورد شاهد.
له میشود همه چیز. یک ظرف شیشهای بالای تخت است. برمیدارمش و از دور سمت پوریا پرت میکنم. این هم خورد میشود. از گوش چپش به طور وحشتناکی خون میریزد. با تعجب به من زل زده است. داد میزند. چرت میگوید فقط. هیچ چیز از مزخرفاتش را نمیشود فهمید. همیطور که زار میزنم میروم سمت کمد. در باز است. و از سر شاهد خون میریزد. حالا هم حالت چهرهاش زیاد فرقی ندارد. در باز میشود. فرهاد. با عجله توی اتاق میآید. پایش به بطری پر از شاش میخورد. میریزد روی زمین. پوریا را میبیند که نصف صورتش را خون گرفته است. « تو سالمی سارا؟»
چیزی نمیگویم. « اون یارو کجاست؟» ناگهان نگاهش متوجه در کمد میشود. «اون توی؟» سمت کمد میرود. با مشت به جان شاهد میافتد. من از پشت میکشمش کنار. پیرهنش جر میخورد. «دیوونه شدی سارا؟» داد میزند. تلفنش زنگ میزند. جواب میدهد. شیرین است. لحن صدایش عوض میشود. میرود بیرون تا بهتر صحبت کند. پوریا در کمال تعجب کناری ایستاده و مرا نگاه میکند. تلفنم زنگ میخورد. نگین، همخانهی دیگرم. قدیمیتر از بقیه البته. چند روزی تهران نیست. نمیتوانم جواب دهم. همیشه در این جور مواقع خوب بدرد همدیگر خوردهایم. خوب همه چیز عوض میشده. الان ولی نه! پوریا که از اتاق رفته بود بیرون با یک اسلحهی عجیب وارد اتاق میشود. من مثل سگ نگرانم. آرام سمت من میآید و روبرویم میایستد.«ده دقیقه وقت داری عزیزم تا این الاغو بندازی بیرون» میرود بیرون. شاهد کبود و خونی گوشه کمد نشسته است. ده دقیقه ی تمام بهش التماس میکنم. پوریا میآید. ضامن اسلحه را میکشد. میرود سمت کمد. تمام این کارها را سریع انجام میدهد. صورت شاهد را نشانه میرود و شلیک میکند.
یک بار یادم است که شاهد تازه از حمام در آمده بود. لبهی تخت نشست و گریه کرد. من کنارش نشستم. نفهمیدم چش شده. نگاه میکردم و اون چیزی نمیگفت. گریهی بیدلیلش تمام شد و بعد با هم سکس داشتیم.
شوک وحشتناکی به من وارد میشود و گوشهایم سوت میزند. فرهاد میدود توی اتاق. تلفن هنوز توی دستش است. پوریا به شاهد زل زده. فرهاد هیچ چیز نمیگوید. نمیتواند بگوید. پوریا اسلحه را گوشهای پرت میکند و از خانه بیرون میدود. فرهاد هم دنبالش میرود. خانه ساکت است. چهرهی شاهد باز هم فرقی نکرده است. دیگر تکان نمیخورد حالا؛ و درست وسط پیشانیش سوراخ است. لبه تخت مینشینم. به داخل کمد خیره شدهام. خانه ساکت است.
3
چند دقیقه منتظر ایستاد. من کلید انداخته بودم و در باز بود. کسی انگار توی اتاقش نبود. بعد شاهد به سرفه افتاد. من چیزی نمیگفتم و فقط نگاه میکردم. سرفهاش که تمام شد از توی جیبش کلید در آورد. در را باز کرد. به من نگاه کرد و خندید.پرسیدم«تنها یی»
فقط سرشو تکون داد. رفت توی آپارتمانش. من هم رفتم تو اتاق خودم. فرهاد با شیرین توی خانه بودند.