۵/۱۸/۱۳۸۸

یک ایده برای داستان

شخصی مبتلا به جنون گاوی شده ولی فقط تمایل عجیبی به شاخ زدن دارد، بیمار همیشه از این اتفاق شرمنده می­شود!
وقتی به طرف کتاب­فروشی رد می­رفتم یک­کم احساس افسردگی می­کردم. آدم به دنیا آمده که بمیرد. که چی؟ ولگردی و انتظار،انتظار برای یک قطار، انتظار برای یک خدمتکار در هتلی در لاسوگاس در یک شب ماه آگوست. انتظار برای موشی که بزند زیر آواز. انتظار برای ماری که بال در بی­آورد.
رد توی مغازه بود.

همو
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست­هام نگاه می­کنم و فکر می­کنم که می­توانستم پیانیست بزرگی شوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چه کار کرده­اند؟ یک جایم را خارانده­اند، چک نوشته­اند، بند کفش بسته­اند، سیفون کشیده­اند و غیره. دست­هایم را حرام کرده­ام. همین­طور ذهنم را.
تلفن زنگ زد. با آخرین قبض اداره­ی مالیات که موعدش گذشته بود تلفن را خشک کردم و گوشی را برداشتم.

آره
باید فکر می­کردم. سعی کردم فکر کنم. مگس هنوز داشت روی میز راه می­رفت. مجله­ی اخبار اسب دوانی را لوله کردم و محکم کوبیدم روی میز. مگس دررفت. روز من نبود. هفته­ی من، ماه من، سال من، زندگی من. لعنتی.

همان
خوبی مستی این است که آدم هیچ وقت یبس نمی­شود.

همون
اسکاچ برای سر کشیدن نیست. بعد از مدتی که با آن بازی بازی کنی میبینی که جادویش رویت اثر می­کند.

همان
«سلام عزیزم من کیتی­ام!»
«سلام کیتی من نیک هستم»
«چه صدای قشنگی داری.»
«کجای صدای من قشنگه؟»
«اوه،داری شکسته­نفسی می­کنی!»
«نه کیتی، شکسته­نفسی نمی­کنم.»
«می­دونی من به تو خیلی احساس نزدیکی می­کنم، احساس می­کنم کنارت گلوله شدم و زل زدم به چشمات. من چشمای آبی درشت دارم. تو داری می­آی طرفم که من رو ببوسی.»
«چرت و پرت نگو کیتی، من تک و تنها اینجا نشسته­ام و اسکاچ می­خورم و به صدای بارون گوش می­کنم.»
«گوش کن نیک، تو باید یه کم از قوه­ی تخیلت استفاده کنی، خوئت رو رها کن و بعد از تصئر کارهایی که می­تونیم با هم بکنیم کیف کن. از صدای من خوشت نمی­آد؟ به نظرت ... اوم ... سکسی نیست؟»
جرا،یه کم، ولی نه خیلی، به نظر می­آد سرما خوردی، سرما خوردی؟»
«نیک،نیک، پسر عزیزم، من داغتر از اونی­ام که سرما بخورم!»
«چی؟»
«گفتم داغ­تر از اونی­ام که سرما بخورم.»
«ولی به نظر من که صدات سرماخوردست. شاید هم زیادی سیگار کشیدی.»
«من سرگرمی­هایی بهتر از سیگار کشیدن دارم.»
«چی مثلا کیتی؟»
«نمی­تونی حدس بزنی؟»
«نه.»
«پایین رو نگاه نیک.»
«باشه.»
«چی می­بینی؟»
«لیوان،تلفن ...»
«دیگه چی نیک؟»
«کفش­­هام ...»
«یه چیز گنده نمی­بینی که رو به سقفه؟»
«آها اونو می­گی؟اون شکممه!»

همان
تعطیلات لازم داشتم. پنج تا زن لازم داشتم. باید گوشم را شستشو می­دادم. باید روغن ماشینم را عوض می­کردم. نتوانسته بودم برگه­ی لعنتی مالیات بر درامد را درست پر کنم. یکی از دسته­های عینک مطالعه­ام شکسته بود. آپارتمانم را مورچه برداشته بود.باید دندان­هایم را جرم­گیری می­کردم. پاشنه­ی کفشهایم ساییده شده بود. بی­خوابی داشتم. مهلت بیمه ماشین تمام شده بود.هر دفعه که ریش ­می­زدم صورتم را می­بریدم. شش سال بود که نخندیده بودم. وقتی که هیچ چیز برای نگرانی وجود نداشت،بی­خودی نگران می­شدم، هر وقت هم که واقعا مسله­ی نگران کننده­ای وجود داشت مست می­کردم. تلفن دوباره زنگ زد،برش داشتم.
صدا پرسید«بلان؟»
جواب دادم:«شاید»

عامه پسند،چارلز بوکفسکی
پیمان خاکسار، نشر چشمه

۵/۱۷/۱۳۸۸

آپارتمان 69 یا چگونه یک رابطه جنسی را بدل کنیم به یک ارتباط گمشده ی پاک
1
شاهد را توی راهروی ورودی آپارتمانمان دیدم. از تیپ پسرهای خل و جل بود. صورت کشیده با ریش چند روزه و سر و وضع ژولیده و بوی عطر هرمس مدیترانه. توی آسانسور سر بحث را باهاش باز کردم. خیلی کم حرف بود ولی احمق به نظر نمی­آمد. من توی اتاق شماره 69 زندگی میکنم، با چند تا از دوستام. «تو این ساختمون زندگی میکنی؟»
« چیزی گفتی؟»
«گفتم تو هم تو این آپارتمان میشینی؟»
« آره»
« خیلی وقته؟»
« از وقتی یادم میاد»
« تا حالا ندیده بودمت؟»
« باید میدیدی؟»
« چی!»
« می­خوام اینجا یه سیگار بکشم»
« وقت نداری، من باید برم. توی همین طبقه­ای؟»
جمله­ام را تمام نکرده بودم که سیگاری در آورده بود و داشت روشن میکرد. آسانسور ایستاد. در باز شد. کسی بیرون نبود، چند لحظه بهش خیره ماندم. کامش را که گرفت سرش را به نشانه­ی تایید حرفم تکان داد. من رفتم سمت اتاق خودمان . شاهد رفت در اتاق 63 را زد. همانجا تصمیمم را گرفته بودم، باید مخ این پسرو بزنم. از دفعه­ی بعد که دیدمش یک هفته نگذشت که باهم توی تخت­خواب بودیم. این پسر یک دیوانه­ی تمام عیار بود که می­شد به راحتی هدایتش کرد به هر مسیری که می­خواهی. لذت میبردم از اینکه اذیتش می­کنم. بهش دروغ میگویم و باور میکند سریع. یک طورهایی ارضا می­شدم با به بازی گرفتنش. اینکه به راحتی قبول میکند همه چیز را. همیشه از گول خوردن لذت می­بردم. از اینکه مرا به بازی گرفته­اند و من خودم را آزادانه بازیچه­ی دست این و آن قرار می­دادم. ولی این­بار ،من بودم که کسی را بازی می­دادم. کسی که مثل هیچ احمق دیگری نبود. کسی که ظاهرن دل داده بود. تجربه­ای تازه است این تردیدی که دارم. و کمی عجیب البته.


2
حالا شاهد از حمام آمده و دارد خودش را خشک میکند و من نیز آماده میشوم برای یک هم­خوابگی دیگر. یک لذت بی­نظیر که زیر اندام این پسرک ساده دل و دوست داشتنی تجربه می­شود. می­نشیند لبه­ی تخت. به من نزدیک می­شود. ضربان قلبم چندین برابر میشود. لمس میکند مرا. می­بوسد. در آغوش می­گیرد و در هم می­لولیم. خوب بلد نیست کارش را. که چطور موقع سکس مرا بازی دهد.که به موقع مرا به اوج برساند. به لحظه­ی دلخواه.راحت میشود. شاهد کنار من دراز می­کشد. سیگاری روشن می­کند. حرفی نمی­زنم تا او شروع کند. او هم شروع نمی­کند. کسی می­خواهد در را باز کند.در را قفل کرده­ام. معمولا این ساعت از روز هیچ­کدامشان نمیرسند. در میزند. شاهد با سوالی که در چهره­اش است مرا نگاه میکند. فکر عجیبی به ذهنم رسیده. میخواهم کمی بیشتر بازی دهمش. از آن ور در صدای فرهاد - هم­خانه­ام - میآید. با ترسی عمیق در چهره­ام و حسی که انگار باید واقعیتی را الان رو کرد زیر لب میگویم: «شوهرم». چهره­ی شاهد همان طور متعجب میماند. انگار چیزی می­خواهد بگوید ولی نمیگوید. « فقط سریع باید یه جایی قایمت کنم الان»لباس­ها را کنار میزنم، کمد اتاق را کمی خلوت میکنم و آن پایین می­نشانمش. کلمه­ای حرف نمی­زند. خواهش میکنم صدایش در نیاید تا من خبرش کنم. در کمد را میبندم. در خانه را باز میکنم. فرهاد میخواهد چیزی بگوید. نمی­گذارم. دهنش را می­گیرم و آرام برایش داستان را توضیح می­دهم. از حماقت من خوشش آمده. شانس آوردم، اگر هم­خانه­ی دیگرم بود همه چیز را به هم ریخت. با فرهاد می­رویم توی اتاق. اشاره میکنم تا مرا ببوسد.لعنتی طوری مرا می­بوسد که وسوسه می­شوم. وحشی­ام می­کند دوباره. شروع میشود. همچنان که با فرهاد سکس میکنم(مرا میگاید؟) ،از حضور شاهد در کمد با آگاهی تمام لذت می­برم. فرهاد کارش را خوب بلد است. راحت می­شود. هر دو راحت می­شویم. چند جمله­ی مزخرف برای ظاهر سازی می­گوید و می­رود تا دوشی بگیرد. من مثل احمق­ها لبه­ی تخت نشسته­ام و لبخند عجیبی که خودم هم نمی­دانم معنایش را ،روی لبم می­نشیند. آهسته خودم را به در کمد می­رسانم. گوشم را به در می­چسبانم. «شاهد؟» صدایی نمی­آید. در را باز می­کنم و چهره­ام را شبیه کسی می­کنم که به اجبار به اشتباهش اعتراف کرده ولی ناراضی نیست هنوز. هنوز عاشق است و این دلیل را توجیه بزرگی بر دروغش می­یابد. خلاف انتظارم ،ترسی در چهره­ی شاهد دیده نمی­شود. به من خیره شده است.«رفته دوش بگیره، زیاد وقت نداریم. بهتره سریع از اینجا بری» بی­خیال؛ دارد هنوز به من نگاه می­کند. جوابی نمی­دهد. دلهره­ای غریب ناگهان به جانم می­افتد. «شاهد؟ خواهش میکنم عجله کن» چیزی نمی­گوید و فقط سرش را کمی بالاتر می­آورد. «چه مرگته شاهد؟ دیوونه شدی؟ سریع بیا بیرون تا نیومده» چند سرفه­ی ریز میکند و آرام می­گوید«نه، دوست دارم این تو بمونم» حوصله­ی این مسخره­بازیشو ندارم. یه جورایی دارد عصبی­ام می­کند. دستش را می­گیرم تا بیرون بکشمش. به شدت مقاومت می­کند. دستش را چنان سریع و محکم از دستم بیرون می­کشد که چند متری عقب میروم. می­افتم لبه­ی تخت. کمی ترسیده­ام خوب. نمی­فهمم چش شده. خونسردی و آرامشی که الان دارد مربوط نیست به آدمی که می­شناسم. دستش را که جدا می­کند کمی در کمد به سمت دیوار میرود. می­چسبد به ته کمد. «خواهش می­کنم ازت. شاهد. اصلن نمی­خوام اوضاع از این بدتر بشه. کار کثیفی کردم. می­دونم. جون هرکی دوست داری بیا بیرون. الان فرهاد پیداش می­شه.» فقط سرش را تکان می­دهد. حسابی گیج شده­ام. با این کارش چه چیزی را می­خواهد ثابت کند. لبه تخت چمبره می­زنم و سرم را مابین دستانم فشار میدهم. «رفت؟» آهسته می­گوید. سرم را بالا می­آورم. فرهاد دم در ایستاده است. با حوله­ی حمام. لبخند شیطنت آمیزی بر لبش است. نمی­توانم بخندم. انگشت اشاره­ام را جلوی دماغم می­گیرم. به بیرون از اتاق می­کشمش و همه چیز را می­گویم. «به هیچ ترفندی بیرون نمیاد. انگار قاطی کرده. رفتارش یه جوریه. خیلی نگارم فرهاد. چی­کار کنیم؟» طوری نگاه­ام می­کند که انگار مزخرف می­گویم. تقریبن همینطور است. «بزار همون تو بمونه. میرم تو اتاق بخوابم. بگو رفت بیرون. حوصلش سر میره میاد بیرون» میرود سمت اتاق خودش. « نخواب احمق. من با این چی­کار کنم؟ یه طورایی می­ترسوندم.»
«خر نشو دختر. فقط یه کم ترسیده.»
« نرو تو اتاق! واقعیتو بهش بگم؟»
« ببین! این مشکل من نیست. هر وقت من یه دخترو کردم تو کمد خودمم میارمش بیرون»
« چرت نگو فرهاد الان.»
جواب نمی­دهد. می­رود توی اتاق و در را از داخل قفل می­کند. حالا من مانده­ام با این پسر توی کمد. میروم توی اتاق و در کمد را باز می­کنم. همان جای قبلی­ست. « رفت بیرون. ولی زود بر­میگرده.» می­نشینم پایین جلوی کمد. کمی به جلو خم می­شوم و دست­اش را می­گیرم. آرام می­بوسم­اش. مثل احمق­ها گریه­ام گرفته. شاهد با سمت چپ پایین کف دست راستش اشکهای یک سمت صورتم را پاک می­کند. «متاسفم سارا. نمی­تونم از این تو بیام بیرون. فقط می­خوام که اینجا بمونم.» کلمات را آرام می­گوید. خیلی آرام. « ببین شاهد، کاری که من توی یک ساعت پیش انجام دادم خیلی بدتر از اون چیزیه که تو فکر می­کنی.»
«مهم نیست»
«اون یارو که من باهاش...»
«گفتم مهم نیست»
«تو چه مرگت شده؟ ازت خواهش می­کنم بیا بیرون بشینیم با هم صحبت کنیم.»
سرش را می­چسباند به دیوار. خیال بیرون آمدن ندارد.
دو و نیم ساعت می­گذرد تا فرهاد از اتاق بیرون بیاد. تمام این مدت یا روی تخت نشسته بودم یا عرض اتاق را راه می­رفتم. کلافه و بی­تاب و بی­قرارم. گاهی هم در کمد را نیمه باز میکردم و شاهد همان­جا بود. فرهاد می­آید تو. نگاهی به من میکند و بعد چهره­آش در هم می­رود. با دست راست کونش را می­خاراند. سرم را تکان می­دهم. می­رود سمت کمد. از جا می­پرم و بی­صدا هل­اش می­دهم کنار. بیرون اتاق می­رویم. «هنوز اون توی» دستش را از دستم می­کشد. «باشه، باهاش صحبت می­کنم. میارمش بیرون»
«نمی­شه، نباید بفهمه. اوضا بدتر می­شه ها»
« اون احمقی که اون تو هست باید یه جوری بیاریمش بیرون»
«خودم درستش می­کنم»
«سه ساعته اون توی کمده، تا حالا باید یه کاری می­کردی خوب. الان خودم میندازمش بیرون»
«توی اتاق نمیای»
سعی می­کند از کنار من رد شود. با تمام زوری که دارم چهار چوب در را می­گیرم. هل می­دهد. من بی­اختیار داد میزنم. فرهاد سرش را کمی جلو می­آورد «هی! توی کمد بهت خوش میگذره؟» با فریاد می­گوید. تلفن فرهاد زنگ می­زند. شیرینه. دوست دخترش. فورا بیرون می­رود. تن صدایش تغییر می­کند. من کمی نفس نفس می­زنم. در کمد را باز می کنم.« فرهاد هم خونه­ایمه. لعنت به من! بیا بیرون شاهد. چی­کار کنم؟ هر گهی بگی می­خورم» هیچ تغییر خاصی در چهره­اش نمی­بینم. گریه­ام می­گیرد. نمی­دانم دلم به حال خودم می­سوزد یا شاهد. صدای فرهاد کمی از آن طرف بلند می­شود. ده دقیقه راه می­روم. فرهاد می­آید. وسط اتاق می­ایستد و به من زل می­زند. سمت کمد می­رود. قبل از اینکه کاری کنم در را باز میکند. یقه­ی شاهد را می­گیرد و به سمت بیرون می­کشد. شاهد چهار چوب در را به طرز مضحکی محکم چسبیده. یقه پاره می­شود. فرهاد کمی عقب می­رود و مرا متعجب نگاه می­کند. من هم. می­رود سمت در. « برگشتم توی خونه نباشه» بیرون می­رود. «سارا» آهسته و بی­رمق از توی کمد صدا می­آید. «جانم؟»
« باید بشاشم» چیزی نمی­گویم. «یه ظرفی بده تا کارم و بکنم»
« دیوونه شدی شاهد. بیا بیرون عزیزم» این جمله را با بغض می­گویم. نزدیکش می­شوم. می­بوسمش. گریه می­کنم. می­روم از آشپزخانه یک ضرف یک لیتری خالی می­آورم. شاهد می­شاشد. ظرف را کنار در می­گذارم. پایین کمد می­نشینم شاهد را نگاه می­کنم. دو ساعت می­گذرد. در باز می­شود. پوریا هم خانه­ی دیوانه­ی دیگرم. یک روانیه کامل است. 6 ماه زندان و 1 سال بیمارستان روانی بوده. حالا هم معلوم نیست کجاها می­رود. همیشه هوایم را داشته. «سارا؟ این فرهاد چی میگه؟» می­آید تو. «یه چیزایی راجبه کمد می­گفت»
«دیوونه شده»
« برو کنار ببینم» توی کمد را نگاه می­کند. «این کسخله هنوز این توی»
«خفه شو و برو کنار»
«ببینم تو چرا بیرون نمیای؟»
«ولش کن اونو، من بهت توضیح میدم»
«نمیخواد الان میارمش بیرون»
می­رود از آشپزخانه یک ظرف یک لیتری خالی مشروب می­­آورد. روبروی شاهد می­ایستد. شیشه را بالا می­گیرد. «تا 5 میشمرم گورتو گم می­کنی بیرون» شروع به شمردن می­کند. تا 3 میشمرد. جلوی پوریا می­ایستم. « چه غلتی داری می­کنی؟» به شمردن ادامه می­دهد. پنج را می­گوید و مرا هل میدهد کنار. شیشه را محکم توی سر شاهد می­زند.
یک بار که دست می­کشیدم بین موهای شاهد. یک چیزی حس کرده بودم. انگار یک جای زخم. یک داغ قدیمی و بد. هر بار دستم به زخم میخورد، انگار که چیزی یادش می­آمد. داغی تازه می­شد هر بار. و من، با کنجکاوی عجیب این درد را تازه می­کردم انگار. تاب می­آورد شاهد.
له می­شود همه چیز. یک ظرف شیشه­ای بالای تخت است. برمی­دارمش و از دور سمت پوریا پرت می­کنم. این هم خورد می­شود. از گوش چپش به طور وحشتناکی خون می­ریزد. با تعجب به من زل زده است. داد می­زند. چرت می­گوید فقط. هیچ چیز از مزخرفاتش را نمی­شود فهمید. همیطور که زار می­زنم می­روم سمت کمد. در باز است. و از سر شاهد خون می­ریزد. حالا هم حالت چهره­اش زیاد فرقی ندارد. در باز می­شود. فرهاد. با عجله توی اتاق می­آید. پایش به بطری پر از شاش می­خورد. می­ریزد روی زمین. پوریا را می­بیند که نصف صورتش را خون گرفته است. « تو سالمی سارا؟»
چیزی نمی­گویم. « اون یارو کجاست؟» ناگهان نگاهش متوجه در کمد می­شود. «اون توی؟» سمت کمد می­رود. با مشت به جان شاهد می­افتد. من از پشت می­کشمش کنار. پیرهنش جر می­خورد. «دیوونه شدی سارا؟» داد می­زند. تلفنش زنگ میزند. جواب می­دهد. شیرین است. لحن صدایش عوض می­شود. می­رود بیرون تا بهتر صحبت کند. پوریا در کمال تعجب کناری ایستاده و مرا نگاه می­کند. تلفنم زنگ می­خورد. نگین، هم­خانه­ی دیگرم. قدیمی­تر از بقیه البته. چند روزی تهران نیست. نمی­توانم جواب دهم. همیشه در این جور مواقع خوب بدرد همدیگر خورده­ایم. خوب همه چیز عوض می­شده. الان ولی نه! پوریا که از اتاق رفته بود بیرون با یک اسلحه­ی عجیب وارد اتاق می­شود. من مثل سگ نگرانم. آرام سمت من میآید و روبرویم می­ایستد.«ده دقیقه وقت داری عزیزم تا این الاغو بندازی بیرون» می­رود بیرون. شاهد کبود و خونی گوشه کمد نشسته است. ده دقیقه ی تمام بهش التماس می­کنم. پوریا می­آید. ضامن اسلحه را می­کشد. میرود سمت کمد. تمام این کارها را سریع انجام می­دهد. صورت شاهد را نشانه می­رود و شلیک می­کند.
یک بار یادم است که شاهد تازه از حمام در آمده بود. لبه­ی تخت نشست و گریه کرد. من کنارش نشستم. نفهمیدم چش شده. نگاه می­کردم و اون چیزی نمیگفت. گریه­ی بی­دلیلش تمام شد و بعد با هم سکس داشتیم.
شوک وحشتناکی به من وارد می­شود و گوش­هایم سوت میزند. فرهاد میدود توی اتاق. تلفن هنوز توی دستش است. پوریا به شاهد زل زده. فرهاد هیچ چیز نمی­گوید. نمی­تواند بگوید. پوریا اسلحه را گوشه­ای پرت میکند و از خانه بیرون میدود. فرهاد هم دنبالش میرود. خانه ساکت است. چهره­ی شاهد باز هم فرقی نکرده است. دیگر تکان نمی­خورد حالا؛ و درست وسط پیشانیش سوراخ است. لبه تخت می­نشینم. به داخل کمد خیره شده­ام. خانه ساکت است.

3
چند دقیقه منتظر ایستاد. من کلید انداخته بودم و در باز بود. کسی انگار توی اتاقش نبود. بعد شاهد به سرفه افتاد. من چیزی نمی­گفتم و فقط نگاه می­کردم. سرفه­اش که تمام شد از توی جیبش کلید در آورد. در را باز کرد. به من نگاه کرد و خندید.پرسیدم«تنها یی»
فقط سرشو تکون داد. رفت توی آپارتمانش. من هم رفتم تو اتاق خودم. فرهاد با شیرین توی خانه بودند.