۳/۲۲/۱۳۸۸

"فکر کرده­اید که چه بهتر است اگر این روزها کمی واقعی­تر باشم؟"
این به­درد کجا میخورد بیشتر؟
الف: کتاب چهره ب: گودر ج: همینجا خوبه د: هر کدام
ذ: هیچ کدام ر: الخ


پ.ن: چرا فکر کردم که شما باید به این موضوع اصلن فکر کنید کلن؟
الف: نمی­دانید ب: حماقت ج: گزینه ب د: کتاب چهره
ذ: بروید ادامه­ گودرتان را بکنید! هان؟ بیکارید؟

پ.ن: چرا فکر کردم تا آخر گزینه­ی "ذ" را می­خوانید؟
الف: گزینه­ی ب ب: گزینه­ی بعدی ج: دارید ادامه می­دهید؟

نجابت تحسين شده ي آقاي ساقي

بعضی­ها را نباید توی جمع با­هاشان بود. جنس­شان فرق میکند کلن. بعضی­ها به درد شلوغی نمی­خورند اصلن. باید ببریشان توی خلوت خودت. باید بنشینی یک گوشه­ی دنج و ساعت­هاست که می­شود با آنها گذراند و ذره­ای خسته نشد. باید ببینی که چاشنی الکل در این مواقع میتواند چه غوغایی به پا کند گاهی. ولی بعضی­ها را نمی­شود در خلوت تحمل کرد. باید بردشان توی جمع. آنجا می­شود ساعت­ها خوش گذراند. بعد معمولن اینها خوش مشرب و پر­انرژی هستند آنجا ولی همین که به خلوتت میبری­شان می­فهمی که نقطه­ای مشترک نیست برای شروع. شاید هم باشد ولی نمیشود دیگر. یعنی حرفی نداری که بزنی و اگر کسی زر بزند کلن بیخودی­ست! و سکوت هم تحملش حماقتست این جور موقع­ها. نمیدانم دلیلش چیست ولی باید بردشان در جمع تا ببینی چه­ لحظه­های خوبی را که میشود با این جماعت گذراند. چه عیش مدامی را مهیا می­کنند برایت و برای همه. این وسط دیده­اید که هستند کسانی که نه در آنجا خوب میشوند برای تو و نه این­طرف. که کلن باید باشند ولی. یک جورهایی مشکلی هست انگار، ولی که نیست گویا! این را می­خواهم بگویم که بودنشان خوب است. باید باشند کلن. و یک جایی هم یک طورهایی بخوانیشان البته. و یک جاهایی بفهمی­شان. حالا گیریم در یک موقعیت گندی که هست. در یک جای بی­ربطی که باید باشید.

پ.ن: سه چار­تا الخ و یه از لحاظٍ هم می­آمد وسط می­شد که یک سلامی/چیزی هم به هرمس بکنیم اینجا.

۳/۱۴/۱۳۸۸

یک ایده برای داستان

مردی مسن با اندامی معمولی و موی سیاه و سفید هنگام بستن در گاراژ خانه اش ناگهان به آگاهی میرسد. در را نیمه بسته رها میکند و در خیابان بی هدفی میدود و ناگهان عاشق دختر زیبایی می شود و همانجا به او پیشنهاد ازدواج می دهد. ولی دختر بیچاره که تازه یک هفته از مرگ شوهرش میگذرد ، سنگی نسبتن بزرگ را به سمت وی پرتاب میکند و پیرمرد درجا می میرد.
از زلیگ زدگی و جاهایی که میخارد

دوباره شبه ام را توی شیشه میبینم. مقابل خودم نشسته و به من خیره مانده است. چند ساعتی خیره میماند. میبینم که خود واقعیم هم کم کم دارد محو می شود. چند روزی است که انگار کم رنگ تر شده ام. دیروز همینطور که توی پیاده رو راه میرفتم حس کردم کسی که از روبرو می آید حواسش به من نیست. مرا نمیبیند. همینطور نزدیک و از من رد شد. این اولین اتفاق عجیب این هفته نبود. یک بار دیگر هم از یک ستون رد شدم.یعنی ستون از من رد شد. غفلت میکنم. کم کم دارم حل میشوم در خیابان در مردم در ستون. و هر بار که چیزی از من رد می شود یا برعکس، حس میکنم بیشتر به روح شبیه شده ام. شبیه به هاله ای کم رنگ و بی نور. سیگاری روشن میکنم و دودش را میبینم که درون ریه هایم میرود. وقتی که شروع به خوردن می کنم احساس تعلق خاطر بیشتری می کنم. اطمینان پیدا میکنم که هستم. ذره ذره کم رنگ می شوم تا تمام شوم. چه برداشت مضحکی و مسخره ای. آبجوی خنک از مری پایین می رود و دیواره کم پرزش را سرد میکند. دود گرم سیگار وارد ریه ها میشود. داخل تک تک کپسول های کوچک و حساس و درب و داغانشان میکند. همه چیز درب و داغان میشود البته.
یک هفته ای می شود. یک قاشق غذا خوردم! مری شروع به کار میکند. کمک میکند که غذا به سمت معده ام حرکت کند. معده آماده میشود که ماده ای را دریافت و سپس برسی کند. غذا به معده که میرسد، معده چند ساعتی ساکت و بی حرکت میماند. برسی میکند و به کمک آنزیم های مشخصی تغییراتی داده می شود. بعد از این مدت معده دو کار انجام خواهد داد: 1. غذا قابل هضم است، جنس را می شناسد. رد میکند برود پایین و بقیه سیستم کارش را بلد است لابد. 2. معده نمیفهمد غذا را. یک ساعت دیگر هم فکر میکند و نتیجتن همه اش را از همان مری پس خواهد داد. ولی حالت سومی برای من اتفاق افتاد. سه ساعت و چهار ساعت و بیشتر معده غذا را خواست که بفهمد. و نشد. نمیخواست که پس بزند. بگوید نمی فهمم. غذا رد شد. ادامه ی سیستم طبق عادت شروع کرد به جذب موادی که فکر میکند مناسب است. و دریغ که هیچ شناختی نسبت به این مواد نداشت و چیزها ی بی ربطی جذب شد. و کل بدن شروع به استفاده از این ماده کرد. برداشت میکرد که چون معده روی آن مهر قبولی زده است. یک جای کار اشتباه بود البته و عواقب کار هم مشخص شده. شروع کردم به تجزیه شدن. کم رنگ شدن، تحلیل رفتن. همینطور ادامه دهم تا آخر هفته کاملا محو خواهم شد.
دوباره شبه ام را توی شیشه میبینم. مقابل خودم نشسته و به من خیره مانده است. چند ساعتی خیره میماند. میبینم که خود واقعیم هم کم کم دارد محو می شود. چند روزی است که انگار کم رنگ تر شده ام. دیروز همینطور که توی پیاده رو راه میرفتم حس کردم کسی که از روبرو می آید حواسش به من نیست. مرا نمیبیند. همینطور نزدیک و از من رد شد. این اولین اتفاق عجیب این هفته نبود. یک بار دیگر هم از یک ستون رد شدم.یعنی ستون از من رد شد. غفلت میکنم. کم کم دارم حل میشوم در خیابان در مردم در ستون. و هر بار که چیزی از من رد می شود یا برعکس، حس میکنم بیشتر به روح شبیه شده ام. شبیه به هاله ای کم رنگ و بی نور. سیگاری روشن میکنم و دودش را میبینم که درون ریه هایم میرود. وقتی که شروع به خوردن می کنم احساس تعلق خاطر بیشتری می کنم. اطمینان پیدا میکنم که هستم. ذره ذره کم رنگ می شوم تا تمام شوم. چه برداشت مضحکی و مسخره ای. آبجوی خنک از مری پایین می رود و دیواره کم پرزش را سرد میکند. دود گرم سیگار وارد ریه ها میشود. داخل تک تک کپسول های کوچک و حساس و درب و داغانشان میکند. همه چیز درب و داغان میشود البته.
یک هفته ای می شود. یک قاشق غذا خوردم! مری شروع به کار میکند. کمک میکند که غذا به سمت معده ام حرکت کند. معده آماده میشود که ماده ای را دریافت و سپس برسی کند. غذا به معده که میرسد، معده چند ساعتی ساکت و بی حرکت میماند. برسی میکند و به کمک آنزیم های مشخصی تغییراتی داده می شود. بعد از این مدت معده دو کار انجام خواهد داد: 1. غذا قابل هضم است، جنس را می شناسد. رد میکند برود پایین و بقیه سیستم کارش را بلد است لابد. 2. معده نمیفهمد غذا را. یک ساعت دیگر هم فکر میکند و نتیجتن همه اش را از همان مری پس خواهد داد. ولی حالت سومی برای من اتفاق افتاد. سه ساعت و چهار ساعت و بیشتر معده غذا را خواست که بفهمد. و نشد. نمیخواست که پس بزند. بگوید نمی فهمم. غذا رد شد. ادامه ی سیستم طبق عادت شروع کرد به جذب موادی که فکر میکند مناسب است. و دریغ که هیچ شناختی نسبت به این مواد نداشت و چیزها ی بی ربطی جذب شد. و کل بدن شروع به استفاده از این ماده کرد. برداشت میکرد که چون معده روی آن مهر قبولی زده است. یک جای کار اشتباه بود البته و عواقب کار هم مشخص شده. شروع کردم به تجزیه شدن. کم رنگ شدن، تحلیل رفتن. همینطور ادامه دهم تا آخر هفته کاملا محو خواهم شد.