۲/۲۰/۱۳۸۸

به ازای هر دوره خفقان فکری که انتهایش به یک شوک عظیم ختم میشود، هر دوره ای که آخرش را با وحشتی عظیم در گذر است؛ یک شروع عجیب و خلاقانه دارم. یک آرامش مطلق که با نسبیتی منقطع و بی درنگ همراه می شود. و گریزی نیست هر بار جز به آفرینش. و دور بعدی گویی که ته اش بیشتر ادامه دارد. تسلسلی بالیده و گسترشی کیفی اندازه ای نامفهوم و بی ربط است که گویی حرفی برای گفتن نمانده است. شوک انتهایش قوی تر و زمان انهدام آن بیشتر از قبلی ست. ولی هر بار شروعی بدتر و مخوف تر که شاید دست خوش آن ضربه ای است که تکان داده همه چیز را و یا ساکن کرده است همه ی اعضا را که تا بیاید و یادم برود و شروع کنم، این اولِ دوره که خلاقانه بود کم کم تمام میشود.
نه، عاشق نیستم دیگر، هیچ چیز نمی آید بیرون از این جعبه ی محکم. این جا را که زمانی فوران میکرد هر از گاهی، حالا هیچ را هم توان بیرون راندن ندارد. لمس شده است انگار. وا د اده است حسابی، کاری هم به کار کسی و چیزی ندارد. یعنی ولوله است این، آرامشی هم نیست. نه، این شور و هیجان نیست. ولوله اش بد است. عاشقانه نیست. دوستش ندارم و میرانمش ولی رانده نمیشود. نمی خواهمش ولی هست. هست و گند زده به این هستیِ اینجا. به این همه راه جالب و هیجان دار گند زده است. ای گندت بزنند که گند زده ای به تمام این هستیم.

هیچ نظری موجود نیست: