۲/۲۵/۱۳۸۸

یک جایی را، یک موقعی کم آورده­ام انگار. یعنی این جا پیدا نمی­شود آن موقع، مال همان­جا و همان مکان است انگار. تلخی حضورم را به این وحشت افسار گریخته سنجاق میکنم. از این هم­همه و سر وصدای تکراری گریخته­ام و شبیه به احمق­هایی که از گول زدن خودشان وحشت دارند، اینجا نشستنم یاد­آور یک موقع­هایی هست. یک زمانی که خودم را اینجوری درمان میکردم! و مینوشتم از خستگی­های مدام و دردهای دیگر که بی­هوا میدویدند توی وجودم و رخنه کردنشان آرام و بی­صدا بود.
و اینکه حالا، اینجا خواب­آلودگی هجوم می­آورد و نمیتوانم بگذارم که آرام­آرام نم بکشد ته وجودم. ناگهان حمله کرده است و این زمان به حال بیهوشی نشسته­ام؛ به حال خواب­آلودگیی که رحم نمیشناسد. و از این نوشته لذتی مدام را سعی دارم تزریق کنم به این عامل غیر قابل کنترل­شونده. به این بی­خوابی مشهود که راهی برای فراموش کردن نگذاشته و دیگر کنترل نمیشود.
حالا که عین اسب نر خواب داری در وجودت،در مغزت،در پشت چشم­هایت،زیر پوست و توی بدنت؛ آرام نمی­نشیند این ولوله­ی بی­ربط و عبوس و کمی وحشتناک، که تا میخواهی چشم بگذاری حمله میکند به ذهن و فکر خواب را میرباید لامصب! عین جنگ است، جنگ­های قدیم­تر. اصیل­تر و موجزتر. مثل موقعی که حمله میکند سپاه مقابل و سیل شمشیر و فریاد است که میرباید هوش را و دیوانه میشوی. و نمیدانی که چرا یک­هو بی دلیلی همچون اسبی که رم کرده است،وحشی میشوی،ثم میکوبی و نعره میکشی.
چشم­هایم میسوزد. این بار از خواب است و فقط خواب. و دوست دارم روی این کلمات دراز بکشم، آرام. و بخوابم روی بالا بلندای این حروف.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

no choise
mibinam baz shoru kardi bache. puz mizanim age bekhay.