۵/۱۷/۱۳۸۸

آپارتمان 69 یا چگونه یک رابطه جنسی را بدل کنیم به یک ارتباط گمشده ی پاک
1
شاهد را توی راهروی ورودی آپارتمانمان دیدم. از تیپ پسرهای خل و جل بود. صورت کشیده با ریش چند روزه و سر و وضع ژولیده و بوی عطر هرمس مدیترانه. توی آسانسور سر بحث را باهاش باز کردم. خیلی کم حرف بود ولی احمق به نظر نمی­آمد. من توی اتاق شماره 69 زندگی میکنم، با چند تا از دوستام. «تو این ساختمون زندگی میکنی؟»
« چیزی گفتی؟»
«گفتم تو هم تو این آپارتمان میشینی؟»
« آره»
« خیلی وقته؟»
« از وقتی یادم میاد»
« تا حالا ندیده بودمت؟»
« باید میدیدی؟»
« چی!»
« می­خوام اینجا یه سیگار بکشم»
« وقت نداری، من باید برم. توی همین طبقه­ای؟»
جمله­ام را تمام نکرده بودم که سیگاری در آورده بود و داشت روشن میکرد. آسانسور ایستاد. در باز شد. کسی بیرون نبود، چند لحظه بهش خیره ماندم. کامش را که گرفت سرش را به نشانه­ی تایید حرفم تکان داد. من رفتم سمت اتاق خودمان . شاهد رفت در اتاق 63 را زد. همانجا تصمیمم را گرفته بودم، باید مخ این پسرو بزنم. از دفعه­ی بعد که دیدمش یک هفته نگذشت که باهم توی تخت­خواب بودیم. این پسر یک دیوانه­ی تمام عیار بود که می­شد به راحتی هدایتش کرد به هر مسیری که می­خواهی. لذت میبردم از اینکه اذیتش می­کنم. بهش دروغ میگویم و باور میکند سریع. یک طورهایی ارضا می­شدم با به بازی گرفتنش. اینکه به راحتی قبول میکند همه چیز را. همیشه از گول خوردن لذت می­بردم. از اینکه مرا به بازی گرفته­اند و من خودم را آزادانه بازیچه­ی دست این و آن قرار می­دادم. ولی این­بار ،من بودم که کسی را بازی می­دادم. کسی که مثل هیچ احمق دیگری نبود. کسی که ظاهرن دل داده بود. تجربه­ای تازه است این تردیدی که دارم. و کمی عجیب البته.


2
حالا شاهد از حمام آمده و دارد خودش را خشک میکند و من نیز آماده میشوم برای یک هم­خوابگی دیگر. یک لذت بی­نظیر که زیر اندام این پسرک ساده دل و دوست داشتنی تجربه می­شود. می­نشیند لبه­ی تخت. به من نزدیک می­شود. ضربان قلبم چندین برابر میشود. لمس میکند مرا. می­بوسد. در آغوش می­گیرد و در هم می­لولیم. خوب بلد نیست کارش را. که چطور موقع سکس مرا بازی دهد.که به موقع مرا به اوج برساند. به لحظه­ی دلخواه.راحت میشود. شاهد کنار من دراز می­کشد. سیگاری روشن می­کند. حرفی نمی­زنم تا او شروع کند. او هم شروع نمی­کند. کسی می­خواهد در را باز کند.در را قفل کرده­ام. معمولا این ساعت از روز هیچ­کدامشان نمیرسند. در میزند. شاهد با سوالی که در چهره­اش است مرا نگاه میکند. فکر عجیبی به ذهنم رسیده. میخواهم کمی بیشتر بازی دهمش. از آن ور در صدای فرهاد - هم­خانه­ام - میآید. با ترسی عمیق در چهره­ام و حسی که انگار باید واقعیتی را الان رو کرد زیر لب میگویم: «شوهرم». چهره­ی شاهد همان طور متعجب میماند. انگار چیزی می­خواهد بگوید ولی نمیگوید. « فقط سریع باید یه جایی قایمت کنم الان»لباس­ها را کنار میزنم، کمد اتاق را کمی خلوت میکنم و آن پایین می­نشانمش. کلمه­ای حرف نمی­زند. خواهش میکنم صدایش در نیاید تا من خبرش کنم. در کمد را میبندم. در خانه را باز میکنم. فرهاد میخواهد چیزی بگوید. نمی­گذارم. دهنش را می­گیرم و آرام برایش داستان را توضیح می­دهم. از حماقت من خوشش آمده. شانس آوردم، اگر هم­خانه­ی دیگرم بود همه چیز را به هم ریخت. با فرهاد می­رویم توی اتاق. اشاره میکنم تا مرا ببوسد.لعنتی طوری مرا می­بوسد که وسوسه می­شوم. وحشی­ام می­کند دوباره. شروع میشود. همچنان که با فرهاد سکس میکنم(مرا میگاید؟) ،از حضور شاهد در کمد با آگاهی تمام لذت می­برم. فرهاد کارش را خوب بلد است. راحت می­شود. هر دو راحت می­شویم. چند جمله­ی مزخرف برای ظاهر سازی می­گوید و می­رود تا دوشی بگیرد. من مثل احمق­ها لبه­ی تخت نشسته­ام و لبخند عجیبی که خودم هم نمی­دانم معنایش را ،روی لبم می­نشیند. آهسته خودم را به در کمد می­رسانم. گوشم را به در می­چسبانم. «شاهد؟» صدایی نمی­آید. در را باز می­کنم و چهره­ام را شبیه کسی می­کنم که به اجبار به اشتباهش اعتراف کرده ولی ناراضی نیست هنوز. هنوز عاشق است و این دلیل را توجیه بزرگی بر دروغش می­یابد. خلاف انتظارم ،ترسی در چهره­ی شاهد دیده نمی­شود. به من خیره شده است.«رفته دوش بگیره، زیاد وقت نداریم. بهتره سریع از اینجا بری» بی­خیال؛ دارد هنوز به من نگاه می­کند. جوابی نمی­دهد. دلهره­ای غریب ناگهان به جانم می­افتد. «شاهد؟ خواهش میکنم عجله کن» چیزی نمی­گوید و فقط سرش را کمی بالاتر می­آورد. «چه مرگته شاهد؟ دیوونه شدی؟ سریع بیا بیرون تا نیومده» چند سرفه­ی ریز میکند و آرام می­گوید«نه، دوست دارم این تو بمونم» حوصله­ی این مسخره­بازیشو ندارم. یه جورایی دارد عصبی­ام می­کند. دستش را می­گیرم تا بیرون بکشمش. به شدت مقاومت می­کند. دستش را چنان سریع و محکم از دستم بیرون می­کشد که چند متری عقب میروم. می­افتم لبه­ی تخت. کمی ترسیده­ام خوب. نمی­فهمم چش شده. خونسردی و آرامشی که الان دارد مربوط نیست به آدمی که می­شناسم. دستش را که جدا می­کند کمی در کمد به سمت دیوار میرود. می­چسبد به ته کمد. «خواهش می­کنم ازت. شاهد. اصلن نمی­خوام اوضاع از این بدتر بشه. کار کثیفی کردم. می­دونم. جون هرکی دوست داری بیا بیرون. الان فرهاد پیداش می­شه.» فقط سرش را تکان می­دهد. حسابی گیج شده­ام. با این کارش چه چیزی را می­خواهد ثابت کند. لبه تخت چمبره می­زنم و سرم را مابین دستانم فشار میدهم. «رفت؟» آهسته می­گوید. سرم را بالا می­آورم. فرهاد دم در ایستاده است. با حوله­ی حمام. لبخند شیطنت آمیزی بر لبش است. نمی­توانم بخندم. انگشت اشاره­ام را جلوی دماغم می­گیرم. به بیرون از اتاق می­کشمش و همه چیز را می­گویم. «به هیچ ترفندی بیرون نمیاد. انگار قاطی کرده. رفتارش یه جوریه. خیلی نگارم فرهاد. چی­کار کنیم؟» طوری نگاه­ام می­کند که انگار مزخرف می­گویم. تقریبن همینطور است. «بزار همون تو بمونه. میرم تو اتاق بخوابم. بگو رفت بیرون. حوصلش سر میره میاد بیرون» میرود سمت اتاق خودش. « نخواب احمق. من با این چی­کار کنم؟ یه طورایی می­ترسوندم.»
«خر نشو دختر. فقط یه کم ترسیده.»
« نرو تو اتاق! واقعیتو بهش بگم؟»
« ببین! این مشکل من نیست. هر وقت من یه دخترو کردم تو کمد خودمم میارمش بیرون»
« چرت نگو فرهاد الان.»
جواب نمی­دهد. می­رود توی اتاق و در را از داخل قفل می­کند. حالا من مانده­ام با این پسر توی کمد. میروم توی اتاق و در کمد را باز می­کنم. همان جای قبلی­ست. « رفت بیرون. ولی زود بر­میگرده.» می­نشینم پایین جلوی کمد. کمی به جلو خم می­شوم و دست­اش را می­گیرم. آرام می­بوسم­اش. مثل احمق­ها گریه­ام گرفته. شاهد با سمت چپ پایین کف دست راستش اشکهای یک سمت صورتم را پاک می­کند. «متاسفم سارا. نمی­تونم از این تو بیام بیرون. فقط می­خوام که اینجا بمونم.» کلمات را آرام می­گوید. خیلی آرام. « ببین شاهد، کاری که من توی یک ساعت پیش انجام دادم خیلی بدتر از اون چیزیه که تو فکر می­کنی.»
«مهم نیست»
«اون یارو که من باهاش...»
«گفتم مهم نیست»
«تو چه مرگت شده؟ ازت خواهش می­کنم بیا بیرون بشینیم با هم صحبت کنیم.»
سرش را می­چسباند به دیوار. خیال بیرون آمدن ندارد.
دو و نیم ساعت می­گذرد تا فرهاد از اتاق بیرون بیاد. تمام این مدت یا روی تخت نشسته بودم یا عرض اتاق را راه می­رفتم. کلافه و بی­تاب و بی­قرارم. گاهی هم در کمد را نیمه باز میکردم و شاهد همان­جا بود. فرهاد می­آید تو. نگاهی به من میکند و بعد چهره­آش در هم می­رود. با دست راست کونش را می­خاراند. سرم را تکان می­دهم. می­رود سمت کمد. از جا می­پرم و بی­صدا هل­اش می­دهم کنار. بیرون اتاق می­رویم. «هنوز اون توی» دستش را از دستم می­کشد. «باشه، باهاش صحبت می­کنم. میارمش بیرون»
«نمی­شه، نباید بفهمه. اوضا بدتر می­شه ها»
« اون احمقی که اون تو هست باید یه جوری بیاریمش بیرون»
«خودم درستش می­کنم»
«سه ساعته اون توی کمده، تا حالا باید یه کاری می­کردی خوب. الان خودم میندازمش بیرون»
«توی اتاق نمیای»
سعی می­کند از کنار من رد شود. با تمام زوری که دارم چهار چوب در را می­گیرم. هل می­دهد. من بی­اختیار داد میزنم. فرهاد سرش را کمی جلو می­آورد «هی! توی کمد بهت خوش میگذره؟» با فریاد می­گوید. تلفن فرهاد زنگ می­زند. شیرینه. دوست دخترش. فورا بیرون می­رود. تن صدایش تغییر می­کند. من کمی نفس نفس می­زنم. در کمد را باز می کنم.« فرهاد هم خونه­ایمه. لعنت به من! بیا بیرون شاهد. چی­کار کنم؟ هر گهی بگی می­خورم» هیچ تغییر خاصی در چهره­اش نمی­بینم. گریه­ام می­گیرد. نمی­دانم دلم به حال خودم می­سوزد یا شاهد. صدای فرهاد کمی از آن طرف بلند می­شود. ده دقیقه راه می­روم. فرهاد می­آید. وسط اتاق می­ایستد و به من زل می­زند. سمت کمد می­رود. قبل از اینکه کاری کنم در را باز میکند. یقه­ی شاهد را می­گیرد و به سمت بیرون می­کشد. شاهد چهار چوب در را به طرز مضحکی محکم چسبیده. یقه پاره می­شود. فرهاد کمی عقب می­رود و مرا متعجب نگاه می­کند. من هم. می­رود سمت در. « برگشتم توی خونه نباشه» بیرون می­رود. «سارا» آهسته و بی­رمق از توی کمد صدا می­آید. «جانم؟»
« باید بشاشم» چیزی نمی­گویم. «یه ظرفی بده تا کارم و بکنم»
« دیوونه شدی شاهد. بیا بیرون عزیزم» این جمله را با بغض می­گویم. نزدیکش می­شوم. می­بوسمش. گریه می­کنم. می­روم از آشپزخانه یک ضرف یک لیتری خالی می­آورم. شاهد می­شاشد. ظرف را کنار در می­گذارم. پایین کمد می­نشینم شاهد را نگاه می­کنم. دو ساعت می­گذرد. در باز می­شود. پوریا هم خانه­ی دیوانه­ی دیگرم. یک روانیه کامل است. 6 ماه زندان و 1 سال بیمارستان روانی بوده. حالا هم معلوم نیست کجاها می­رود. همیشه هوایم را داشته. «سارا؟ این فرهاد چی میگه؟» می­آید تو. «یه چیزایی راجبه کمد می­گفت»
«دیوونه شده»
« برو کنار ببینم» توی کمد را نگاه می­کند. «این کسخله هنوز این توی»
«خفه شو و برو کنار»
«ببینم تو چرا بیرون نمیای؟»
«ولش کن اونو، من بهت توضیح میدم»
«نمیخواد الان میارمش بیرون»
می­رود از آشپزخانه یک ظرف یک لیتری خالی مشروب می­­آورد. روبروی شاهد می­ایستد. شیشه را بالا می­گیرد. «تا 5 میشمرم گورتو گم می­کنی بیرون» شروع به شمردن می­کند. تا 3 میشمرد. جلوی پوریا می­ایستم. « چه غلتی داری می­کنی؟» به شمردن ادامه می­دهد. پنج را می­گوید و مرا هل میدهد کنار. شیشه را محکم توی سر شاهد می­زند.
یک بار که دست می­کشیدم بین موهای شاهد. یک چیزی حس کرده بودم. انگار یک جای زخم. یک داغ قدیمی و بد. هر بار دستم به زخم میخورد، انگار که چیزی یادش می­آمد. داغی تازه می­شد هر بار. و من، با کنجکاوی عجیب این درد را تازه می­کردم انگار. تاب می­آورد شاهد.
له می­شود همه چیز. یک ظرف شیشه­ای بالای تخت است. برمی­دارمش و از دور سمت پوریا پرت می­کنم. این هم خورد می­شود. از گوش چپش به طور وحشتناکی خون می­ریزد. با تعجب به من زل زده است. داد می­زند. چرت می­گوید فقط. هیچ چیز از مزخرفاتش را نمی­شود فهمید. همیطور که زار می­زنم می­روم سمت کمد. در باز است. و از سر شاهد خون می­ریزد. حالا هم حالت چهره­اش زیاد فرقی ندارد. در باز می­شود. فرهاد. با عجله توی اتاق می­آید. پایش به بطری پر از شاش می­خورد. می­ریزد روی زمین. پوریا را می­بیند که نصف صورتش را خون گرفته است. « تو سالمی سارا؟»
چیزی نمی­گویم. « اون یارو کجاست؟» ناگهان نگاهش متوجه در کمد می­شود. «اون توی؟» سمت کمد می­رود. با مشت به جان شاهد می­افتد. من از پشت می­کشمش کنار. پیرهنش جر می­خورد. «دیوونه شدی سارا؟» داد می­زند. تلفنش زنگ میزند. جواب می­دهد. شیرین است. لحن صدایش عوض می­شود. می­رود بیرون تا بهتر صحبت کند. پوریا در کمال تعجب کناری ایستاده و مرا نگاه می­کند. تلفنم زنگ می­خورد. نگین، هم­خانه­ی دیگرم. قدیمی­تر از بقیه البته. چند روزی تهران نیست. نمی­توانم جواب دهم. همیشه در این جور مواقع خوب بدرد همدیگر خورده­ایم. خوب همه چیز عوض می­شده. الان ولی نه! پوریا که از اتاق رفته بود بیرون با یک اسلحه­ی عجیب وارد اتاق می­شود. من مثل سگ نگرانم. آرام سمت من میآید و روبرویم می­ایستد.«ده دقیقه وقت داری عزیزم تا این الاغو بندازی بیرون» می­رود بیرون. شاهد کبود و خونی گوشه کمد نشسته است. ده دقیقه ی تمام بهش التماس می­کنم. پوریا می­آید. ضامن اسلحه را می­کشد. میرود سمت کمد. تمام این کارها را سریع انجام می­دهد. صورت شاهد را نشانه می­رود و شلیک می­کند.
یک بار یادم است که شاهد تازه از حمام در آمده بود. لبه­ی تخت نشست و گریه کرد. من کنارش نشستم. نفهمیدم چش شده. نگاه می­کردم و اون چیزی نمیگفت. گریه­ی بی­دلیلش تمام شد و بعد با هم سکس داشتیم.
شوک وحشتناکی به من وارد می­شود و گوش­هایم سوت میزند. فرهاد میدود توی اتاق. تلفن هنوز توی دستش است. پوریا به شاهد زل زده. فرهاد هیچ چیز نمی­گوید. نمی­تواند بگوید. پوریا اسلحه را گوشه­ای پرت میکند و از خانه بیرون میدود. فرهاد هم دنبالش میرود. خانه ساکت است. چهره­ی شاهد باز هم فرقی نکرده است. دیگر تکان نمی­خورد حالا؛ و درست وسط پیشانیش سوراخ است. لبه تخت می­نشینم. به داخل کمد خیره شده­ام. خانه ساکت است.

3
چند دقیقه منتظر ایستاد. من کلید انداخته بودم و در باز بود. کسی انگار توی اتاقش نبود. بعد شاهد به سرفه افتاد. من چیزی نمی­گفتم و فقط نگاه می­کردم. سرفه­اش که تمام شد از توی جیبش کلید در آورد. در را باز کرد. به من نگاه کرد و خندید.پرسیدم«تنها یی»
فقط سرشو تکون داد. رفت توی آپارتمانش. من هم رفتم تو اتاق خودم. فرهاد با شیرین توی خانه بودند.


۱ نظر:

Hezartoo - Jafar Alirahmi's Photography گفت...

آقا من قسمت دوم و سوم داستانواز دید شاهد و فرهاد برات ایمیل می کنم.