۵/۱۸/۱۳۸۸

تعطیلات لازم داشتم. پنج تا زن لازم داشتم. باید گوشم را شستشو می­دادم. باید روغن ماشینم را عوض می­کردم. نتوانسته بودم برگه­ی لعنتی مالیات بر درامد را درست پر کنم. یکی از دسته­های عینک مطالعه­ام شکسته بود. آپارتمانم را مورچه برداشته بود.باید دندان­هایم را جرم­گیری می­کردم. پاشنه­ی کفشهایم ساییده شده بود. بی­خوابی داشتم. مهلت بیمه ماشین تمام شده بود.هر دفعه که ریش ­می­زدم صورتم را می­بریدم. شش سال بود که نخندیده بودم. وقتی که هیچ چیز برای نگرانی وجود نداشت،بی­خودی نگران می­شدم، هر وقت هم که واقعا مسله­ی نگران کننده­ای وجود داشت مست می­کردم. تلفن دوباره زنگ زد،برش داشتم.
صدا پرسید«بلان؟»
جواب دادم:«شاید»

عامه پسند،چارلز بوکفسکی
پیمان خاکسار، نشر چشمه

هیچ نظری موجود نیست: