۵/۱۸/۱۳۸۸

وقتی به طرف کتاب­فروشی رد می­رفتم یک­کم احساس افسردگی می­کردم. آدم به دنیا آمده که بمیرد. که چی؟ ولگردی و انتظار،انتظار برای یک قطار، انتظار برای یک خدمتکار در هتلی در لاسوگاس در یک شب ماه آگوست. انتظار برای موشی که بزند زیر آواز. انتظار برای ماری که بال در بی­آورد.
رد توی مغازه بود.

همو

هیچ نظری موجود نیست: