۱۲/۰۲/۱۳۸۹

ختنه
دستگیره­ی در به پایین چرخانده شد. سرم را بالا آرودم. خیارها را ول کردم و تا جلوی در رفتم. با انگشت اشاره دستگیره را بالا دادم. چشم­ آبی، مو سیاه.
-تکرار نمی­کنم باید اینجا سر تا سرش مقاوم­سازی بشه. ببینید ستون کاملا پوسیده. اینا کار موریانه­ست.
و با دستش به دور تا دور سقف اشاره کرد. کوپه کوپه باد کرده روی سقف. با جعبه ابزارش ور رفت و چیزی شبیه کاردک از توی آن بیرون آورد.
-اینها رو باید اول تمیز کنم. چند تا روزنامه برام میارید؟
رفتم سمت آشپزخانه و از کنار یخچال چند روزنامه برداشتم. رفتم سمت ستون. رفت روی صندلی.
-روزنامه...
-بزاریدشون همین­جا. همین پایین. آشغالا می­ریزه روشون.
روزنامه­ها را ازهم جدا کردم و پایین صندلی چیدم. تکه­ای از توده­ی روی سقف افتاد روی روزنامه. روی خبر. "به حقوق هم­جنس­گرایان توجهی نمی­شود" پایین آمد. پایش را گذاشت درست روی توده­ی افتاده روی خبر.
-اشکالی نداره اگه سیگار بکشم؟
-نه، منم سیگار می­کشیدم.
از آشپزخانه زیر سیگاری آوردم. سرگرم ور رفتن به پاکت سیگار بود. پکی زد و دوباره رفت روی صندلی. صندلی لرزید و دست­هایش کمی از بدنش فاصله گرفتند.چهره­اش در هم رفت.
-اگه با من کاری ندارید می­تونم برم؟
-نه، شما برید. فقط یه چای برام بیارید.
رفتم آشپزخانه و زیر سماور را روشن کردم. رفتم سروقت خیارها. یکی یکی با چاقو ریزشان کردم. خیار بعدی. یکی درشت و یکی ریز. گاهی هم با اشکال نامنظم.
-فقط بلدند خرابکاری کنن. اگه همون اول اینجا مقاوم­سازی شده بود حالا به این روز نمی­افتاد.
حواسم به خیارها بود که درست خرد شوند. صندلی لرزید. دوباره دستانش ازهم بدنش فاصله گرفتند. و سیگار از گوشه­ی لبش پایین افتاد.حواسم پرت شد و با چاقو انگشت کوچکم را بریدم. خون ریخت روی خیارها. کم­رنگ شد.خیارهای خونی را از بقیه جدا کردم و ریختم توی سینک. مک زدم و مزه­ی خون در سرم پیچید.
-برید؟
-اوهوم.
از روی میز یک دستمال­کاغذی برداشتم و فشار دادم روی زخم.
-چسب رو روی دستمال بزنید. بچرخونید دورش.
انگشتم را بالا گرفتم. چسب را دورش پیچید. نوار چسب در هوا تابید و روی خودش افتاد. نوار را کشید و دستمال از روی زخم سر خورد و افتاد روی توده­های کثافتی که روی روزنامه­ها افتاده بود. چسب را آماده کرده بود و من دستمال را تا کردم فقط اطراف زخم را بگیرد. چسب را ما ملایمت بیشتری این بار دور زخم پیچید. با دندان ادامه­ی چسب را جدا کرد. گرمی نوک دماغش را با نوک انگشت یخ زده­ام حس کردم. انگشت سبابه­اش را روی چسب فشار داد و رفت سمت صندلی.
-مرسی،می­شه یکی از سیگاراتون بکشم؟
فندک زد و سیگار را روشن کردم. رفت سراغ سقف. روی مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم. "شما برای دفاع از حقوق خودتون کاری انجام دادید؟ چرا ما همیشه از نژادهای مرغوب استفاده کردیم. شکایت ما به جایی نریسید." خاموش کردم.
-چرا سمت این­جور خونه­ها میان؟ چطوریه که می­فهمن؟
-بو می­کشن. از دور تا حس کنن بوی چوبو گروهی حمله می­کنن. ولی اصولا موجودات احمقین، میشه راحت گولشون زد.
صندلی را کشید سمت دیوار.
-قاب عکس کثیف میشه. برش دارم؟
-خودم بر می­دارم.
گذاشتم روی میز. رفت روی صندلی.
-اون کاردکو به من میدین؟
چای خشک را توی قوری ریختم و اب جوش را داخلش.
-چای داره سرد می­شه.
صندلی لزرید و دستانش از سقف فاصله گرفت و در هوا معلق ماند.
-توی اون عکس خیلی جوونید.
نگاهم به به عکس افتاد.
- خوش­تیپ به نظر می­آد. شوهرتونه؟
-بوده، موریانه­ها راه اینجا رو بلدن. چیکار میکنید تا بر نگردن؟
-اینا یه اخلاق خوبی دارن. وقتی قهر کنن و از یه جایی برن دیگه هیچ وقت بر نمی­گردن.
-چرا تا حالا ندیدموش؟
-خودشونو نشون نمی­دن همش تو همین آشغالا می­لولن.
صندلی را جابجا کرد. روزنامه­ها را جلوی دیوار گذاشتم. پایه­ی صندلی روی تیتر یک خبر قرار گرفت و بوی شبیه به خاک و کود از روی روزنامه بلند شد. پایه تکان خورد و روزنامه پاره شد." ... مورد حمله­ی وحشیانه قرار گرفت"
یک خیار دیگر مانده بود و رفتم سراغش. خوردش کردم وهمه را ریختم توی ظرف سالاد. تخته و کارد را توی سینک گذاشتم.
-فک کنم شوهرتون رو دیده باشم. نزدیک خونمون، یکی دو روز پیش.
-فکر نکنم، خیلی وقته که فوت کرده.
-متاسفم.
-این کوپه­ها لونه­شونه؟
-هم لونه­س و هم یه جور مسیره.
جایی که ایستاده بود آفتاب روی صورتش می­افتاد. چشمانش را باریک کرده بود. کمی از لانه­شان افتاد روی صورتش. سرش را پایین آورد.
-بزارین پرده­ها رو بکشم. نور اذیتتون می­کنه.
نور قرمزی از پرده­های مخملی به صورتش خورد.
-زنم از اینکه نور قرمز توی خونه باشه خوشش می­یاد. همه­ی پرده­ها رو عوض کردم. رنگ پرده­ها قرمزه ولی نوری از اونا در میاد شبیه زرده. مسخرس! این پرده­ها رو از کجا گرفتین؟
-نگرفتیم. اینجا که اومدیم بودن. صاحبخونه­ی قبلی قرار بود برای برداشتنشون بیاد ولی هیچ وقت نیومد.
ظرف سالاد را روی میز گذاشتم و دو بشقاب و قاشق و چنگال. غذا را از توی فر در­آوردم.
-سالاد واقعا خوشمزه است. خیلی زحمت کشیدین. ناهار اینقدر مهم نبود. می­تونستم برم خونه.
-چرا؟ زنتون منتظره؟ می­خواستین نهارو خونه باشید؟
-نه، فکر نمیکنم. اون اوایل وامیستاد تا با هم بخوریم نهارو. حالا کم حوصله­س. هر چی زود برم قبلش خورده.یه دقه هم نمیتونه گشنه بمونه. فکر می­کنم معده­اش ضخم شده.
-سالادو به من میدید لطفا
با دستمال روی میز را تمیز کردم. کمی از سالاد و سس جایی که نشسته بود روی میز ریخته بود. مایع شیشه شوی را روی سس­ ریختم.
-تمیزکاری تقریبا تمومه من فردا برای مقاوم­سازی برمی­گردم.
خودش را تکاند. روزنامه­ها را از روی زمین جمع کرد. قاب را برداشت تا روی دیوار بگذارد.
-من میزارم.
رفت. افسرده به نظر می­آمد. سیگارش را آتش زد.
-توی خونه نمی­تونم سیگار بکشم. زنم متنفره.
آتش را جلوی سیگارم گرفت.
-خون­ریزی کرده.
دستمال قرمز را انداختم توی سینک. چسب ضخم را چسباندم. می­سوخت.رفته بود. سیگارش را هم جا گذاشته بود. سقف تمیز بود و لانه­هاشان هم. موجودی شبیه به مورچه از سوراخی بیرون آمد و وا وارد سوراخ دیگری شد. کلید پاور روی کنترل را فشار دادم. "این گروه تروریستی مسئولیت این انفجار را بر عهده گرفت"
حسام غلامی بیرق­دار
زمستان89

۱ نظر:

غزاله غضنفری گفت...

عمو جان
خیلی خوشحال شدم داستانت رو دیدم و مشتاقانه خوندمش
چقدر دلم می خواست با صدای خودت میبود
اما باز هم از فضاسازی و کشش داستان ات لذت بردم
فیلم کوتاهی رو دیدم
...