۳/۰۷/۱۳۸۸

میدانم که گاهی دلت برای خودت تنگ می­شود. میدانم که می­گویی بد می­شود نگو پدرسگ! آخر چرا این­قدر گیر داده­ای که نگو؟ بگذار بگویم لامصب را. دق می­کنی ها! حالا باز هم لوس بازی در می­آوری که نمیشود و دیگر من آن من سابق نیست و برای چه بنشینم بنویسم! وهمینطور هزار تا مزخرف دیگر تحویل خودت می­دهی. الان هم اگر زود می­آمدی، اگر وقت داشتی دلت می­خواست چیزی بنویسی. اینجا را کمی خط­­ خطی کنی. ولی آنقدر میترسی که سیر بد نوشته­هایت تو­را باز دارد از ادامه. میترسی. از خودت هم. اگر بدانی که وقت زیادی داری خیالت راحت­تر هم می­شود. می­دانم که حالا عین سگ داری وسوسه می­شوی. انگار که دارد شره می­کند روی میز. انگار سر که رفت دیگر نمی­ترسی. ته­اش هم انگشت می­کشی. هزار صفحه انگار که کم است. وقتی نمی­نویسی حس میکنی نزدیک­تری ولی دور شده­ای. به ناکجا­آبادی میروی و دیگر تو را مسکنی نیست که ولوله­ات را وا دهد. کم­اش کند لااقل. و هنوز درگیر میشوی. درگیر چیز­های جزعی. جزعیاتی بی­خود و نه آن جزعیاتی که خوب است. لذت دارد. وقتت را تمام میکنی و میترسی که بترسی. فقط بلند شو آن قبای خاکستریت را هم بتکان. و سیگاری آتش بزن. گوشه­ی ردای بلندت را کناری بزن تا برق کفش­های قرمزت چشمت را بزند.

هیچ نظری موجود نیست: