میدانم که گاهی دلت برای خودت تنگ میشود. میدانم که میگویی بد میشود نگو پدرسگ! آخر چرا اینقدر گیر دادهای که نگو؟ بگذار بگویم لامصب را. دق میکنی ها! حالا باز هم لوس بازی در میآوری که نمیشود و دیگر من آن من سابق نیست و برای چه بنشینم بنویسم! وهمینطور هزار تا مزخرف دیگر تحویل خودت میدهی. الان هم اگر زود میآمدی، اگر وقت داشتی دلت میخواست چیزی بنویسی. اینجا را کمی خط خطی کنی. ولی آنقدر میترسی که سیر بد نوشتههایت تورا باز دارد از ادامه. میترسی. از خودت هم. اگر بدانی که وقت زیادی داری خیالت راحتتر هم میشود. میدانم که حالا عین سگ داری وسوسه میشوی. انگار که دارد شره میکند روی میز. انگار سر که رفت دیگر نمیترسی. تهاش هم انگشت میکشی. هزار صفحه انگار که کم است. وقتی نمینویسی حس میکنی نزدیکتری ولی دور شدهای. به ناکجاآبادی میروی و دیگر تو را مسکنی نیست که ولولهات را وا دهد. کماش کند لااقل. و هنوز درگیر میشوی. درگیر چیزهای جزعی. جزعیاتی بیخود و نه آن جزعیاتی که خوب است. لذت دارد. وقتت را تمام میکنی و میترسی که بترسی. فقط بلند شو آن قبای خاکستریت را هم بتکان. و سیگاری آتش بزن. گوشهی ردای بلندت را کناری بزن تا برق کفشهای قرمزت چشمت را بزند.
۳/۰۷/۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر