یک ایده برای داستان
مردی مسن با اندامی معمولی و موی سیاه و سفید هنگام بستن در گاراژ خانه اش ناگهان به آگاهی میرسد. در را نیمه بسته رها میکند و در خیابان بی هدفی میدود و ناگهان عاشق دختر زیبایی می شود و همانجا به او پیشنهاد ازدواج می دهد. ولی دختر بیچاره که تازه یک هفته از مرگ شوهرش میگذرد ، سنگی نسبتن بزرگ را به سمت وی پرتاب میکند و پیرمرد درجا می میرد.
۱ نظر:
eftezah bud
ارسال یک نظر