۶/۱۹/۱۳۸۸

TAXI METER

مشهد_میدان تقی­آباد. منتظر تاکسی هستم برای سجاد. بعد از حدودن بیست دقیقه مسیر ماشین سجاد است. سوار می­شوم. پیکانی درب و داغان که تقریبن هیچ قسمتی از آن سالم نمانده است. فقط قابلیت پیش رفتن در مسیر را دارد. صندلی عقب آن گوشه می­نشینم.
تا از شلوغی دور میدان و حجم انبوه آدم­هایی که شاش از دماغشان می­آید حرف از دهانشان نه می­گذریم، مسافری نیست. راننده ماشین مردی میان­سال است. از آن میان­سالهای کوک و شنگول و از آنهایی که بدون این­که برایش مهم باشد یکریز ور می­زند و برایش اهمیتی هم ندارد که تو به مزخرفاتش توجه داشته باشی یا نه. یکریز ور می­زند و حتا به تو نگاه هم نمی­کند و عکس­العملت برایش مهم نیست. خیلی دوست دارم بدانم وقت­هایی که کسی  توی ماشین نیست باز هم بلند بلند ور می­زنند یا نه. این جور آدم­ها فقط نیاز به یک گوش دارند. مثلن گوش­های آویزان از از آینه­ی جلوی ماشین. و این گوش­ها دلیلی بر وراجی مدامشان است.
آنقد ترمز میزند که حالم به هم می­خورد. بالاخره یکی سوار می­شود. ریشو و ظاهرن احمق. صورت باریک،شکم بر آمده و دهانی که بوی گند می­دهد. و ردیف دندان­هایی زرد که آنقدر بین­شان فاصله هست که تکه­ای سبزی یا هر گند دیگری تا وعده­ی بعدی غذا بین­شان بماند. کله­ی تُنُک این مرد خرفت رنگش به زردی میزند که زیر این آفتاب گویا گندیده است. از جلوی توده­ی شلوغ دیگری رد می­شویم. 
مسیرهای کوتاه را سوار نمی­کند. صرفه ندارد. حالا خالی تا خود سجاد رفتن را ترجیه می­دهد. نیرویی مخفی و اراده­ای پنهان به­اش دستور می­دهد که سوارشان نکند. ولی همین غریزه­ی کثیف، به مغز پف کرده­اش دستور می­دهد که برای دختری که تا میدان ملک­آباد بیشتر نمی­رود، ترمز کند. دختر عقب روی تنها جای باقی­مانده می­نشیند. بوی مخلوطی از انواع کرم­ها، عطر­ها و هر گه دیگری تمام ماشین را می­گیرد. راننده بر می­گردد تا به بهانه­ی پرسیدن دوباره­ی مسیر قیافه­ی دختر را محکی بزند. بر که می­گردد می­بینم که دماغ نافرمش به طرز وحشیانه­ای زمخت است. سبیل بارییکش رنگی بین قهوه­ای و زرد دارد و عرق از روی سر نسبتن تاس­اش به روی شقیقه­ی گود افتاده­اش می­ریزد. مکثی زیاد طولانی می­کند و سرش را به سمت جاده بر­می­گرداند. حالا متوجه یقه­ی زرد و گند افتاده­­اش شده­ام که ماه­هاست رنگ آب ندیده است. 
دخترک روسری­اش را که تا فرق سرش عقب رفته با بی­میلی کمی جلو می­کشد و با تکانی طوری خودش را از بغل دستی­اش دور می­کند که گویی هر لحظه احتمال تجاوزی وحشیانه از آن سمت می­رود. مرد نا­خود­آگاه تکانی به خودش می­دهد و کمی سمت من می­سُرد ولی بلافاصله به حالت قبلی بر می­گردد. 
کمی مانده تا به ملک­آباد برسیم. مسافری در جای بی­ربطی به طورش می­خورد. راننده ناگهان ترمز می­گیرد. حدودن وسط خیابان ، کمی این ور تر و چند متر دورتر از مسافری که آرام آرام سمت ماشین می­آید. این وسط موقعیت مناسبی برای دید زدن دختر از آینه­ی جلوی ماشین است. مسافر، تا حدی کند و بی­رقبت به سمت ماشین می­آید که به راننده حالی کند که باید از دنده­ی عقب استفاده کند. چند لحظه مکث پوچی می­کند. دست راستش را از روی فرمان آهسته سُر می­دهد سمت دنده و حجم زمخت دستش روی آن ولو می­شود. هنوز گویا تصمیم قطعی برای تعویض دنده ندارد و این حجم جرم گرفته­ هنوز آن­جا ولوست و انگشتانش آزادانه بر اثر لرزش دنده می­لرزند. زمان میگذرد و دنده را کمی محکم­تر می­گیرد و  نوک انگشت­هایش به مانند گیاهان گوشت­خار دور گردی دنده جمع می­شود. سرک را بر می­گرداند و یک چشمش یه دختر و آن یکی روی جاده است. صدای قیژ فشردن کلاج به گوش می­رسد و آهسته دنده را به پایین فشار میدهد. اول صدای برخورد چرخ دنده­ها را می­شنوم که به خاطر بد گرفتن کلاج است و بار دوم با صدای کمتری دنده جا می­خورد ولی هنوز کلاج را ول نکرده و پای دیگرش روی ترمز است. این کودن گندیده سعی دارد تا جایی که امکان دارد ماشین را تکان ندهد و بهتر است خود مسافر بیاید. بعد از گذشت زمان نسبتن طولانی، کلاج را آرام آزاد می­کند و  ماشین با سرعت کم به سمت عقب حرکت می­کند. نیمی از فاصله­ی بین مسافر و ماشین طی می­شود و راننده کلاج و ترمز را می­گیرد. حرام­زاد ه­ی عوضی به همین مقدار رضایت می­دهد. باشد که نیمی از مسیر را مسافر طی کند. قبل از سوار شدن دوباره مسیرش را می­گوید: سجاد می­ری آقا؟ و راننده با حس بامزگی می­گوید: بیا بالا خوش­تیپ!
سوار می­شود و راه می­افتیم. هنگام راه افتادن بدون راهنما و با زاویه­ی شدیدی به وسط خیابان میرود و ماشین­هایی که منحرف شده­اند، صدای بوق و فحش­شان با هم می­آمیزد و راننده آهسته چیزی زمزمه می­کند. به خودش تلقین می­کند که حق با اوست و گور پدرشان! 
هنوز دنده را به 3 عوض نکرده که دختر می­خواهد پیاده شود. همان­جا دو نفر  دیگر سوار می­شوند که گنده­ترشان عقب می­نشیند و آن باریک­تره می­چپد آن جلو کنار مسافر دیگر.
هوای دم کرده­ی ماشین و آفتاب داغ که از پنجره­ی سمت من روی هیکلم می­تابد، موقعیتی غیر قابل تحمل به وجود می­آورد. سعی می­کنم شیشه را کمی پایین بدهم ولی دستگیره­ای در کار نیست و نه حتا دستگیره­ای برای باز کردن در. این در هیچ چیز ندارد.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

دقت کنید تا کمتر غلط املایی داشته باشید.

ترجیح . بی رغبت

غزاله غضنفری گفت...

عمو جان صادق هدایت خوندی قبلش یا دیدت به آدما اینجوریه ؟